من یا نمیام،یا اگه بیام میام ک بنویسماااااااااا...
4شنبه عصر رفتم خونه یاسی دوستم.شهریور ازدواج نموده بود و منم رفتم پیشش.واسش شوکول بردمو یه سکه پارسیان.اصن حس ادم بزرگا بهم دس داده!
یه سری چیز میز خوردیم و حرفای بیهوده زدیم.در همین حین یسی بهم خبر داد ک علی تصادف کرده.اینکه تا اخر شب دکتر بیاد و برن ام ار ای،50بار فشار ما بالا و پایین شد.فعلا گردنشو بستن تا یه هفته اتی حالا.کلا اینکه دکی نبود و ام ار ای و هرچیزی رو واسش ایمیل میکردن!!!
خلاصه ک اون شب یاسی واسم پیراشکی گوشت درس کردو نشسیم خوردیم.رابطش با شوهرش به طرز مسخره ای مث خانوم و اقاهای 50سالس.حرمت ریزی م اوایل ازدواج هس اصن تو خونشون وجود نداره.حاشیه های خانوادگی و مامان من و مامان تو و نمیدونم خواهر تو اینجور و دوسای من اونجور!!البته میشه از خامی هم باشه.
دیروز رفتیم خونه دخی عمه(لازم به ذکره ک بهتریییییییییییینننننن رفیقای من 2تا از دخترعمه هامن)همیشه مجلس ما پر از خندس.مرور خاطرات هس از چند ماهی ک دانشگاه بودیم و دیدن کلیپای باحال و البته یه سری بحثای فلسفی...جمعی بسیاااااااااااااار خوب!
امروز صبحم کلاس زبان داشم...دیروز خیلی مسخره بود.با استاد زبانم بحثم شده بود.میگفتم خب ما اومدیم تعطیلات و فردا هم ک تاسوعاس،چرا باید کلاس باشه؟اونم میگفت من کلاسو تشکیل میدمو از قبل هماهنگ شده و از این صحبتا...کلا خیلی بی شعوره: دی
اها یادم رفت دیروز صبح رو بگم.دیروز صبحم با یسی رفتیم ک عکسشو تحویل بگیره.بعد محبوب(یکی از دوستان)زنگید ک میخواد بره گوشیشو تعمیر کنه و خلاصه امید و دوستشم اومدن.امید فامیل محبوبس،17سالشه و یه اشنایی دارن با یسی.قبلنا تفریحات خانوادگی داشتن!!!
کارشون واقعا طول کشیدددد و واقعا اینجا ظهر بود.هوا گرمممممم بوددداااا..کلی زیرلب غر زدم تا دیگه رفتیم.البته خوشم گذش:))))
در نهایتم تاسوعاتون پر از اشک و آه و ناله:)
- ۹۴/۰۸/۰۱
این دوستت چند سالشه ؟ حالا یه مدت که بگذره درست می شن :)
یعنی عاشق ماجراهاتم من :دی هر روز یه داستان هیجان انگیز داری تو :دی