دیروز تولدم بود...اتفاق خاصم از شنبه شب شروع شد.میخواسیم بیایم شیراز.بابام شاید واسه اولین بار بیخیال رسوندن من شد و قرار شد ک یسی و مامانش بیان دنبالم.بعد از خدافظی من اس دادم به داداشمو خدافظی کردم.زنگید و گفت که میاد ترمینال.تو راه ماشین پنچر شد.اصن تایر یه جور ترکیده بود مث وقتی که با چاقو میزنیم تو به چیزی...زنگیدم جناب برادر و اومد دنبالمو رفتیم.ساعت 12حرکت داشتم و حدود ساعت 5 میرسیم و من صبج ساعت 8 کلاس داشتم.جانم واستون بگه که بنده مشکلات ماهیانه(!)هم داشتمو علاوه بر اینکه واقعا نمیتونم نشسته بخوابم،دل درد و این چیزا هم داشتم.بت هر زحمتی بود رسیدیم...از ساعت 8صبح تا 6.30عصر کلاس داشم.
صبح علیرضا واسم یه گردنبند خریده بود و منم رضا و ماری و علیرضا و محسن رو بردم کافه ی تو دانشگاه.14تومن شد و طبعا دعوت من بودن.قسمت جالب ماجرا اینجاس که من فقط 15تومن پول داشتم....دیروز گذشت و من برگشتم خوابگاه.
چیزی که داره آزارم میده اینه ک موقع اومدن به مامانم گفتم که پول ندارم و از طرفی باید پول کلاس زبانمو هم واریز کنم.امروز پولو واریز کردیم.کلاس زبانی ک میرم خصوصی هس و خب بخورده هزینش بیشتره ولی فشردس.جوری ک الان بعد 1.5سال من قراره آذر یا دی برم ایلتس بدم.کاری ندارم که خودم پول ندارم،شارژ ندارم،غذا ندارم و هرچیز دیگه ای.میتونم منتظر بمونم که واسم پول بریزن،ولی سختمه وقتی که داداشم زنگ میزنه و میگه ک یخورده گرونه و میگه که چقد دیگه مونده؟آخه فاطی خیلی داره به بابا فشار میاد...بدیش اینه ک میپرسه حالا زبانت بهتر شده؟speaking و اینات قوی شده؟حرفاش که تموم میشه،میشه 4ساعت گریه ی مداوم من...هر روز به این موضوع فک میکنم که بابام با این سنش نباید اینقد کار کنه.فک میکنم که باید یه کاری کرد و هر روز که میدیدمش کلی عذاب وجدان دارم.ولی این حرف ک میگه به بابا داره فشار میاد ینی بهم ریختن همه ی ذهنم.فردا امتحان میانترم دارم و واقعا نه درست خوندم و نه چیزی.شدیدا ذهنم بهم ریختس.همش فک میکنم اگه هزینه ای که کردم گزاف بوده چی؟مثلا هزینه ای که بهم تحمیل شده با سودی که برم همخونی نداشه...داغونم به هرحال.
روز قبل اومدنم مامانم باز واسم روضه خونده.واسم قضیه ی 2سال پیش و یه اتفاق ناخوشایندو یاد آوری کرده.واسم از کلی نگرانیاش گفته...و خب اینم عن کرده تو اصابم.
دیروز که روز تولدم بود،4ماهه ک من منتظرشم.منتظر اونی که باید تبریک بگه..ولی نگفت!این ینی باز من یه بار دیگه تو ذهنم آدم اشتباهی رو انتخاب کردمو اشتباه رویاهامو ساختم.این ینی حماقت.چن روز پیش که فال گرفته بودم،اینقد شیرین بود و حلاوت داش واسم که حس میکردم حتما حتما حتما اس میده.یا تبریگ میگه...ولی فقط باعث هلاکت من شد.چون امیدم 2برابر شده بود و حالا خستگیمم 2برابر شده...
الان فقط میدونم که حالم خوب نیس....
+دیروز بعد کلی پیچوندن این پسره حمید،نشسم باهاش 1ساعتی حرف زدن.حرفامو واضح گفتم ولی خواس ک یه مدت باهم در ارتباط باشیمو آشنا بشیم...
+همش فک میکنم این حق من نیس...حقمون نیس که روز تولدمون اینجوری بشه.حقم نیس که نباشه...حقم نیس ک اینقد بدوم واسه هرچیز ساده ای...هی
- ۹۴/۰۸/۰۵