امشب حس خوبی دارم چون بالاخره(شاید برای اولین بار تو 21سال عمرم!)به برنامم رسیدم و یه هفته به هرسختی که بود برنامه رو تموم کردم.برنامه رو سنگین ریخته بودمو الان حساب کار دستم اومد که چطور برنامه ریزی کنم.
مستر(فردی که قبلا به مدت طولانی تو زندگیم بود)همیشه هس.همیشه زنگ میزنه و اس میده.اکثرا جواب نمیدم.3ماه تابستون ک مطلقا جواب ندادم.ولی یه چن وقتیه که تصادف کرده و تو خونس و میخواد که برم پیشش.من متاسفانه به شدت بی رحمم...به شدت بدرفتاری..نه اینکه فحش بدما،نه.بی تفاوتی.همراه با نیش و کنایه های نابود کننده ی خودم: ))))
امشب دیگه خیلی التماس کرد.همشم میگفت اگه دوست نداشتم و نمیخواسم جبران کنم ک اینهمه خودمو کوچیک نمیکردمو از این حرفا.میگه تو اینقد بی رحمی که حتی یه بار نپرسیدی پام چطوره...نفهمیدم چطور شد که اینقد بی رحمانه حتی حالشو نپرسیدم.منی که همیشه تز بخشیدن میدم...چقدر کینه به دل گرفتم.یه ساله که نیشو کنایه زدنام تموم نشده...هرچی هسم،نتیجه ی تلاش همین آقاس.هه...
امشب ذهنم سمت مشاورم بود(ادمی که دوسش دارم)ازش خوشم میاد در حقیقت.حس میکنم دیگه حالم از اونم بهم میخوره.دیره واسه اومدنش...اگه اونم بیاد همینقدر نیش و کنایه میزنم بهش.
چقدرررررررررررررررر بی احساس شدم لعنتی...
*دخی عمه که اینجا بود،بنا به خواست دوس پسرش و بدون میل خودش پاشد رفت شهر خودمون.با اینکه شیراز کار داش و به مامانش گفته بود فلان روز میاد...خیلی حرص خوردم که نمیتونه بگه نه و کلیم فخش بارش نمودم.
*یسی،راش(دوس خانوادگیشون)بهش ابراز علاقه کرده ولی نمیتونن ازدواج کنن.مسائل خانوادگی.ناراحت بود.به شدت و واقعااااااااا...دلشون چرا مث پارکینگه؟؟؟نهایتا 2ماه باشه که از قضیه پروفسور و ابراز علاقه یسی به پروفسور گذشته باشه...والا.
- ۹۴/۰۹/۲۰