اول از همه بگم ک اینجا داره بارون میاد و این صدای رعد و برق و نمای خوابگاه و دانشگاه و این درختای لعنتی از طبقه 2 خوابگاه بی نظیره(لازم به ذکره که ما خوابگاهمون خود به خود تو ارتفاع قرار داره)
چیزی که منو واداش به نوشتن یه درد بود.امشب مامانم زنگید و بعدشم داداشم گوشی رو برداشتو میگفت که 2شب بابا بیمارستان بستری بوده.الان خونه بود و به نسبت و فعلا اکی.یه شب تو سینش احساس درد میکنه و میرن اورژانس و میگه باید بستری شه.البته بماند ک هیچوقت این دکیای نفهم نمیفهمن که چشه.اول میگن قلب و بعدش میگن معده و بعدشم ابراز ناتوانی در ندانستن!همین پروسه یه بارم قبلا تکرار شده بود.همین روند که بستری بشه و اول قلب،بعد کلی دارو و آزمایش و بعدشم معده و در نهایتم نمیدونن درست!
بابای من خب باالطبع یه سری مشکلات داره بنا به کهولت سن.ولی چیزی که هس،حال منه.همیشه استرسی دارم از مریض شدن بابا و مامانم و صد البته از نبودشون(خدایی نکرده)
اون روز میگفتم که هیچ چیز منو خوشحال نمیکنه و هیچ چیز ناراحتم نمیکنه و میگفتم که تنها قسمتی که میشه داغونم کنه،بابام هس.نه اینکه خواهر و داداش و مامانم مهم نباشن،ولی بابام...آخ که بابام...
پستی تو فیس بوک خوندم که نوشته بود از تمامی چیزایی که رنجت میدن ولی اون چیزی که نابودت میکنه چروک دست پدرت و نگاه خسته ی مادرته سر سفره...
میام شیراز درس میخونم و خودمو گم کردم تو درسا و رابطه ها و آینده،که از دسم رفته که مادر و پدر و برادر و خواهری دارم که....یادم رفته مشکلاتشون رو.فرار کردم.من ادم تاب آوردن اون مشکلات نیسم...خیلی وقتا فک میکنم که چرا نباید زودتر به دنیا میومدم که بابامو زودتر میداشتم.شاید خواهر و برادرم اینقدر ها دوستدار پدر نباشن(هرچند که کمترم از منم نیس)ولی شنیدم از انواع سختگیری ها و کارهایی که بابام میکرده تو دوران جوونی.ولی سر من،بابام سر من،پدری کرد.بابام دست روی من بلند نکرده،حرف بد نزده.هربار کار اشتباه کردم فقط سکوت کرده...فقط نگام میکرد.بابام هیچی نمیگه هرچند که من ناخلفففف ترین بودم.من نمازم سرجاش نبود.من حجاب درستی نداشم.من رابطه هایی داشم که پدرم دوس نداش.هرچند که دوس دختر داشتن برادرم بر مبنای پسر بودن،با ملاطفت بیشتری مواجه میشد...بابام ناراحت میشد ولی چیزی نمیگف.یه جایی من سرم خورد به سنگ.بعد از دوس پسری که کلییییی سال باهاش دوس بودمو بعد کات کردم،تنها و تنها چیزی که جلومو گرفت ک نرم پی این رابطه باز؛بابام بود.ترسیدم از یه لحظه ناراحتیش.صد البته که بزرگ شدم دیگه...
امشب بعد قطع گوشی که چقدر گریه کردم و چقدر دردم غریب بود.اصلا مث حراب شدن نمره یا نبود مشاور،یا شکستن رابطه،یا....اینا نبود.صرفا دردی بود که با هیچچچچ آهنگی و با هیج فکری تسکین پیدا نمیکرد جز بیخیالی...
حس میکنم زندگی داره زیادی بهم فشار میاره.
*دخی عمه باز به اجبار دوس پسرش رفت شهر خودمون.شده اسیر دستش و مطیع محضش.باشد که دخترانمون به راه راست هدایت ن.
*از پسر همسایه متنفرم از بس که حرف میزنه و من از دیروز ج ندادم: )
*لطفا از نهادن نظری مث "دختر تو درستو بخون و غصه ی باباتو نخور"شدیدا خودداری کنید که واقعا میشه بد برخورد کنم: )
*بعدا نوشت:فالی که همیجوری از رو بیکاری گرفتم(هرچند اعتقاد ندارم):
- ۹۴/۱۰/۱۲