جونم بگه ک امروز روز فانی ای(!)بود.اتفاقات سزکلاسی باحال داشتم.
سرکلاس استاد داش از تکنولوژی میحرفید.میگه شاید مثلا یه زمانی برسه که همین شما به انرژی تبدیل بشید و بعد در ثانیه ای برید به جای دیگه دوباره همون خودتون بشید و بچه ها هار هار میخندیدن.خلاصه ک تزایی از این قبیل میداد.منم همیشه ردیف اول میشینم .با یه وقار خاص و یه لبخند ملیح.نهایتا دندونامم پیدا میشد.بعد استاد میگه همیشه وقتی این تزا مطرح میشه همه میخندن.مثلا 20سال پیش کی فکرشو میکرد 400هزار کتاب تو ی چیز به این کوچیکی(با دستاش اندازه یه مموری رو نشون داد)جا بشه؟اون موقعا همه میخندیدن...اقا اینو ک گفت من زدم زیر خنده.هیشکی نخندید!ماری کنارم نشسه میگه احمق اینجارو نباید میخندیدی...ولی من یاد یه چی افتاده بودم.یادم اومده بود ک چند شب پیش داشیم با بچه ها میحرفیدیم تو اتاق.من داشم میگفتم وقتی میرم حموم،همش حس میکنم این اقاهای تاسیساتی،تو اون سقفای حموم کمین کردن.سقفامون از این سقف کاذباس فک کنم.نمیدونم اسمش چیه...خلاصه ک بچه ها شروع کردن شر و ور گفتن.یکی میگفت اره منم وقتی میرم فلان جا این فکرو میکنم و اینا،تا اینکه ریحون میگه من حتی فک میکنم این اقاها توی سیفون نشستن!!اینو ک گفت ترکیدیییییییییییمممم.میگفتم اخه چطور اقاهه تو سیفون جا شده؟مثلا چند لا شده رفته اونجا!؟!؟خلاصه ک سر کلاسم یاد این افتادم...
موضوع بعدی سر کلاس بعدیه ک استادی داره بس جدی.ما یه همکلاسی داریم.اقایی بسیار سال بالایی و درشت هیکل و پشمی و صد البته پشتیبان گندزن عظیم استاد نکبت احمدی ن ژ ا د...من از همینجا اسم این اقارو میذارم x
کلاس ساعت 2 بود.بعد یکی از بجه ها خوابش برده بود.استاد با خنده فرستادش بره ک اب بزنه صورتش(عجیبه بسیار چون ترم پیش یکی خمیازه کشید سر کلاس انداختش بیرون!!)بعد میگه اره،زمان دانشجویی ما یه همکلاسی داشیم مث اقای(با دستش اشاره کرد به جای همین یارویی م رفت بیرون)بعد ما فامیلشو گفتیم.میگه نه اقای x!همکلاسی ما مث آقای x "درشت"بود!!شاید درشت تر حتی: ))))) حالا خاطره این بود ک اینا ساعت کلاسشون بد بوده و استادم عن بوده،استاد فعلی ما از هیکل دوست درشت تر از x استفاده میکرده میرفته پشتش میخوابیده: )))
یا بعدش داش بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت چرا جزوه نمینویسید؟بعد میگه الان یکی مثلا از در بیاد تو،فک میکنه آقای x اومده بقیه رو موعظه کنه!!
اصن امروز کلا مودش خوب بود.
امروز بعد کلاسا اومدم بخوابم ک چون ارغی دوستشو اورده بود و طبعا بی شعورم هستن،نشد بخوابم.
اهان،امروز سیمین-همکلاسی و رتبه اولمون-میخواس بیاد کتاب بگیره ازم.نمیدونم چرا دوس نداشتم بهش بدم.برداشتم قایمش کردم.ها(ذات پلید)بعد اومدو حرفیدیم.وقتی دیدم میخواد واسه المپیاد بخونه و بره دانشگاه های خوب و جز هیئت علمی بشه و و و...دیدم کتابمو در راه درستی خواهم داد،پس کتابو بهش دادم(ذات تمیز)
+اون روز نشسم،با عصبانیت میگم من وااااقعااا نمیدونم روزامو باید چیکار کنم.ارغی میگه خیلی خوبه که میدونی شبا رو باید چیکار کنی:/// دوستامن: )