امروز بعد کلی وقت رفتم بیرون.پروفسور برگشته بود و اومد دنبالم که بریم بیرون و خب رفتیم خونشون.صد البته که برنامه این نبود و من آگاه نبودم از این قضیه ولی واسم مهمم نبود.اول ناهار خوردیمو بعدشم من نشسم پای لپ و اندکی عکس دیدمو اونم رفت حموم.یخورده اذیتش کردم.اگه بهم نزدیک میشد میگفتم الان میزنگم علیییییییییییی...میزنگیدم بهش وا اونم مسخره بازی.اینجوری یخورده حساب کار دس پروفسور میومد که نخواد نزدیک بشه که البته بنده ی خدا نزدیکم نمیشد.نشسیم راجب لادن صحبت نمود واسم.گفتم که لادن همون دوس چندین و چند سالش بود که با هم کات کردن.شرایطش به شدت مشابه منه و عمیقا فقط با من میحرفه و عمیقانه تر فقط من میتونم راهنماییش کنم چون میفهممش...ولی خب چیزی که باعث شده اینجا بنویسم و داره بهم فشار وارد میکنه اینه که رفتیم پیچ اینستای مشاور خان عزیز رو چک کردیم.پیجش پرایوت هس و من بهش دسترسی ندارم...هیچ چیز بدی توش نیس...یه سری عکس و یه سری فیبم و یه سری تولد و مسافرت با کپچر (an incredible trip)...یه سری ادم که لایکش کردن و کامنتایی که میرن و میان.صحبت هایی که میشه و گلم و جانم و چشم هایی که گفته میشه...چیزی که آزار دهندس احساس لعنتی منه.نمیدونم واقعا چه توقعی داشتم؟توقع داشتم طرف زندگی نکنه؟فک میکردم زانوی غم بغل گرفته نشسه؟چه فکری میکردم؟مگه خود من با پروفسور نرفتم بیرون؟؟مگه با بقیه صحبت نمیکنم؟!؟!؟و میدونید بدتر از اینا چیه؟اینکه ما اصن به هم تعهدی نداریم...اینکه اصلا اون نمیدونه که حتی من یه درصد دوسش دارم.ینی اصن آگاهی نداره از چنین احساسای مسخره ای...
و میدونید بدیش چیه؟؟اینکه همیشه توی تاریکترین و عمیق ترین لحظه هام به مستر فک میکنم.ادمی که هرچقدر بداخلاقی کنم اون تو بدترین شرایط هوامو داره...اگه بعد 1سال بزنگم بهش و درخواست کمک کنم،هوامو داره.و اینکه ایشون 2روز پیش،همین 2روز پیش بود که گفت هیچکس مث من نمیتونه دوست داشته باشه...
چقد که بغض دارم تو لحظه هایی که نمیدونم چی درسته و چی غلط...نمیدونم دارم کار درستو انجام میدم یا غلط.ریدم تو هزچی احساساته...
الان من یه عشق نافرجام دارم+یه فرد مجازی دوس داشتنی تو ذهنم(که قطعا بهتر از خود طرف هس و اینو وقتی خود واقعیش بیاد میفهمم،مث مستر)+یه سری حسای مسخره که آخر شبا بهت دس میده...حسایی از قبیل اذیت کردن یکی و اینکه نذاری طرف بخوابه،باید بکی باشه که اینقد بحرفی باهاش که خوابت ببره...
و اینکه سوابق نشون دادن که گذر زمان هیچی رو حل نمیکنه...دردشو هم کم نمیکنه...هییییی
بدتر از اونا اینکه رو میاری سمت درس،ولی باااااااااااااااز اونایی که پارتی دارن تو دانشگاه،اونایی که تقلب میکنن،اونایی که با استادا آره،باز از تو جلوترن.هیچچچچچچچچچ جا عدالت نیس و زندگی شرافتمندانه معنا نداره.
نمره میخوای؟باید بری خایمالی.دوس پسر فاب و عشق اکی میخوای؟از یکی خوشت اومد خودت برو تورو پهن کن..والا بخدا...
*از ویژگی های تختم اینه که در جای جای اون دستمال پیدا میشه که هروقت داری پشت پرده گریه میکنی و میخوای کسی نفهمه و نری بیرون،بی نیاز باشی.
*یسی هم حالش خوب نیس و میگه دیگه نمیذاره هیچ نری بیاد تو زندگیش.ببینم چقد طول میکشه!
*دختر عمه جانم زنگید.با اون یکی پیش هم بودنو من نبودم که جمع 3کله پوکیمون تکمیل بشه.چقدرررررررررررررررر که دلم پر کشیده واسشون.واسه داداش و مامان و بابااااام و خواهرمو بچه هاشم.چقد اشتباه کردم نرفتم خونه.ریدم تو برنامه ای که بخواد انجام بشه با خون شدن دلم.
*حالا تو این وضعیت باید برم خاطرات مستر همفر بخونم و از توش سوال دربیارم واسه 2نمره کلاسی کلاس تفسیر...ای خدااا
*ببخشید اگه چرت نوشتم.نخوندم از روش.