سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

  • ۰
  • ۰

پووووففف:/

امروز بعد کلی وقت رفتم بیرون.پروفسور برگشته بود و اومد دنبالم که بریم بیرون و خب رفتیم خونشون.صد البته که برنامه این نبود و من آگاه نبودم از این قضیه ولی واسم مهمم نبود.اول ناهار خوردیمو بعدشم من نشسم پای لپ و اندکی عکس دیدمو اونم رفت حموم.یخورده اذیتش کردم.اگه بهم نزدیک میشد میگفتم الان میزنگم علیییییییییییی...میزنگیدم بهش وا اونم مسخره بازی.اینجوری یخورده حساب کار دس پروفسور میومد که نخواد نزدیک بشه که البته بنده ی خدا نزدیکم نمیشد.نشسیم راجب لادن صحبت نمود واسم.گفتم که لادن همون دوس چندین و چند سالش بود که با هم کات کردن.شرایطش به شدت مشابه منه و عمیقا فقط با من میحرفه و عمیقانه تر فقط من میتونم راهنماییش کنم چون میفهممش...ولی خب چیزی که باعث شده اینجا بنویسم و داره بهم فشار وارد میکنه اینه که رفتیم پیچ اینستای مشاور خان عزیز رو چک کردیم.پیجش پرایوت هس و من بهش دسترسی ندارم...هیچ چیز بدی توش نیس...یه سری عکس و یه سری فیبم و یه سری تولد و مسافرت با کپچر (an incredible trip)...یه سری ادم که لایکش کردن و کامنتایی که میرن و میان.صحبت هایی که میشه و گلم و جانم و چشم هایی که گفته میشه...چیزی که آزار دهندس احساس لعنتی منه.نمیدونم واقعا چه توقعی داشتم؟توقع داشتم طرف زندگی نکنه؟فک میکردم زانوی غم بغل گرفته نشسه؟چه فکری میکردم؟مگه خود من با پروفسور نرفتم بیرون؟؟مگه با بقیه صحبت نمیکنم؟!؟!؟و میدونید بدتر از اینا چیه؟اینکه ما اصن به هم تعهدی نداریم...اینکه اصلا اون نمیدونه که حتی من یه درصد دوسش دارم.ینی اصن آگاهی نداره از چنین احساسای مسخره ای...

و میدونید بدیش چیه؟؟اینکه همیشه توی تاریکترین و عمیق ترین لحظه هام به مستر فک میکنم.ادمی که هرچقدر بداخلاقی کنم اون تو بدترین شرایط هوامو داره...اگه بعد 1سال بزنگم بهش و درخواست کمک کنم،هوامو داره.و اینکه ایشون 2روز پیش،همین 2روز پیش بود که گفت هیچکس مث من نمیتونه دوست داشته باشه...

چقد که بغض دارم تو لحظه هایی که نمیدونم چی درسته و چی غلط...نمیدونم دارم کار درستو انجام میدم یا غلط.ریدم تو هزچی احساساته...

الان من یه عشق نافرجام دارم+یه فرد مجازی دوس داشتنی تو ذهنم(که قطعا بهتر از خود طرف هس و اینو وقتی خود واقعیش بیاد میفهمم،مث مستر)+یه سری حسای مسخره که آخر شبا بهت دس میده...حسایی از قبیل اذیت کردن یکی و اینکه نذاری طرف بخوابه،باید بکی باشه که اینقد بحرفی باهاش که خوابت ببره...

و اینکه سوابق نشون دادن که گذر زمان هیچی رو حل نمیکنه...دردشو هم کم نمیکنه...هییییی

بدتر از اونا اینکه رو میاری سمت درس،ولی باااااااااااااااز اونایی که پارتی دارن تو دانشگاه،اونایی که تقلب میکنن،اونایی که با استادا آره،باز از تو جلوترن.هیچچچچچچچچچ جا عدالت نیس و زندگی شرافتمندانه معنا نداره.

نمره میخوای؟باید بری خایمالی.دوس پسر فاب و عشق اکی میخوای؟از یکی خوشت اومد خودت برو تورو پهن کن..والا بخدا...

*از ویژگی های تختم اینه که در جای جای اون دستمال پیدا میشه که هروقت داری پشت پرده گریه میکنی و میخوای کسی نفهمه و نری بیرون،بی نیاز باشی.

*یسی هم حالش خوب نیس و میگه دیگه نمیذاره هیچ نری بیاد تو زندگیش.ببینم چقد طول میکشه!

*دختر عمه جانم زنگید.با اون یکی پیش هم بودنو من نبودم که جمع 3کله پوکیمون تکمیل بشه.چقدرررررررررررررررر که دلم پر کشیده واسشون.واسه داداش و مامان و بابااااام و خواهرمو بچه هاشم.چقد اشتباه کردم نرفتم خونه.ریدم تو برنامه ای که بخواد انجام بشه با خون شدن دلم.

*حالا تو این وضعیت باید برم خاطرات مستر همفر بخونم و از توش سوال دربیارم واسه 2نمره کلاسی کلاس تفسیر...ای خدااا

*ببخشید اگه چرت نوشتم.نخوندم از روش.

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

امشب حس خوبی دارم چون بالاخره(شاید برای اولین بار تو 21سال عمرم!)به برنامم رسیدم و یه هفته به هرسختی که بود برنامه رو تموم کردم.برنامه رو سنگین ریخته بودمو الان حساب کار دستم اومد که چطور برنامه ریزی کنم.

مستر(فردی که قبلا به مدت طولانی تو زندگیم بود)همیشه هس.همیشه زنگ میزنه و اس میده.اکثرا جواب نمیدم.3ماه تابستون ک مطلقا جواب ندادم.ولی یه چن وقتیه که تصادف کرده و تو خونس  و میخواد که برم پیشش.من متاسفانه به شدت بی رحمم...به شدت بدرفتاری..نه اینکه فحش بدما،نه.بی تفاوتی.همراه با نیش و کنایه های نابود کننده ی خودم: ))))

امشب دیگه خیلی التماس کرد.همشم میگفت اگه دوست نداشتم و نمیخواسم جبران کنم ک  اینهمه خودمو کوچیک نمیکردمو از این حرفا.میگه تو اینقد بی رحمی که حتی یه بار نپرسیدی پام چطوره...نفهمیدم چطور شد که اینقد بی رحمانه حتی حالشو نپرسیدم.منی که همیشه تز بخشیدن میدم...چقدر کینه به دل گرفتم.یه ساله که نیشو کنایه زدنام تموم نشده...هرچی هسم،نتیجه ی تلاش همین آقاس.هه...

امشب ذهنم سمت مشاورم بود(ادمی که دوسش دارم)ازش خوشم میاد در حقیقت.حس میکنم دیگه حالم از اونم بهم میخوره.دیره واسه اومدنش...اگه اونم بیاد همینقدر نیش و کنایه میزنم بهش.

چقدرررررررررررررررر بی احساس شدم لعنتی...

*دخی عمه که اینجا بود،بنا به خواست دوس پسرش و بدون میل خودش پاشد رفت شهر خودمون.با اینکه شیراز کار داش و به مامانش گفته بود فلان روز میاد...خیلی حرص خوردم که نمیتونه بگه نه و کلیم فخش بارش نمودم.

*یسی،راش(دوس خانوادگیشون)بهش ابراز علاقه کرده ولی نمیتونن ازدواج کنن.مسائل خانوادگی.ناراحت بود.به شدت و واقعااااااااا...دلشون چرا مث پارکینگه؟؟؟نهایتا 2ماه باشه که از قضیه پروفسور و ابراز علاقه یسی به پروفسور گذشته باشه...والا.

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ایدز

هوم،من بازم امروز تنهام.بچه ها رفتن بیرون و من مث همیشه تو خوابگام.حس بیرون رفتن نیس چون کسی واسه ی بیرون رفتن نیس.ادمی که دوس داشته باشم و باهاش بهم خوش بگذره.البته خیلیا هم رفتن خونشون.

دوشنبه کلاس زبان داشتم و اینکه ظهرشم دخترعمم رسیده بود خوابگاه.در حقیقت اومده شیراز پیشم.تو کلاس زبانم مث همیشه کلی فانی بازی در اوردیم.استادمون داش میگفت که جنگ میشه و داش میگفت از پیشگویی که تو نهج البلاغه اومده و اینکه زمانی میرسه که گروهی میان با لباسای مشکی و پرچم مشکی و اینکه اسم رئیسشون اسم یکی از شهرای عراق هس و اینا شیعه هارو میکشن و یه روز بین خودشون اختلاف پیش میاد و خودشون خودشونو میکشن که خب اینا همش منطبق با داعشیاس.اینم داش میگف که جنگ میشه و داش از علاقش به تفنگ و کشتن میگف!

تاپیک این هفته،درباره ی مشکلی بود درباره ی شاگرد استاد.خانومی که شوهر و بچه داره و دوس پسر داره و دوس پسرشم زن و بچه داره و اینکه خانومه با دوس پسرش سکص داره.و اینمه واقعا این خانوم باید چکار کنه!؟!؟

بعد کلاس با دخی عمه رفتیم یه لوازم آرایشی که بهش معرفی کرده بودنو اونم ی ضد افتاب و ماسک مو خرید و بعدشم رفتیم ذرت خوردیم.حمید زنگید(یکی از پسرای سمج دورم)گفت میاد دنبالمون.باید بگم که به شدت اینجا هوا سرده و منم اکی دادم.اومدو مث همیشه چرت گفت.به شدت پسر خوشکل و خوش تیپ و بولداری هس،اما به شدت حال بهم زن!از اینایی که IQ پایین دارن و اندکی هم دختره!من کلا شخصیت طرف خیلی واسم مهمتر از پول و قیافس.

دیروزم که کلاس اینا داشم تا دیر.صبح بعد کلاس رفتم برگمو ببینم.همونی ک شدم 60 و بچه ها با تقلب ماکس شدن.استاد گفت کم شدین(منو ماری با هم بودیم)این همانو ترکیدن من همان.خندیدم و گفتم خب همش به توانایی تقلب برمیگرده.گفت نهههه.بعد بخث عوض شد.بعد ازش پرسیدم که استاد به نظرتون اخر و عاقبت ما چی میشه؟میگفت هیچی شما واسه پایان ترم بیشتر تلاش کنید.گفتم من شب تا دیروقت بیدار بودم.خلاصه نوشتم و کامل خوندم،ولی بچه ها کنار من رو برگه جوابارو نوشته بودنو دست به دست میکردن،اومد که انکار کنه تا اینکه ماریم گفت که بچه ها که کامل از رو گوشیشون جوابارو کپی زدنو گفتیمو گفتیم....بگم که به هیچ عنوان اسم نبردیمو فقط بحث من سر این بود که فک نکنید که ما درس نخوندیم یا اینکه اونا خیلی باهوشن و بحثم سر عدالتی بود که تو جامعه نیس...ایشونم عرض نمودن که این امتحان از 8 بود من درصدشو میارم رو 4 و الان شما 2و خورده ای داره.امتحان پایان ترمو 16بگیری قشنگ نمرتون 18 و خوردی میشه: ))))

ولی خب کی 16از 16 میگیره؟؟؟

عصر ما یه درس اختیاری داریم به اسم جمعیت شناسی.ایشون از ما خواسه بودن که جا کلاس بریم یه همایش که تو دانشگاه برگزار میشد و درباره ی ایدز بود.اونجا یه دکی بود و یه فرد مبتلا به ایدز.دکی کلییییییییی حرف زد.همشم میگفت از کاندوم استفاده کنید!کل حرفش همین بود.میگف به من ربطی نداره ک تزریق میکنی و رابطه داری،ولی لطفا بهداشتی باشین.میگفت سرنگ و کاندوم رو ما در اختیارتون میذاریم به صورت رایگا اگه در دسترستون نیس.بعدشم میگفت الان تو کشور 40درصد از طریق سکص انتقال پیدا میکنه،خواهشا حواستون باشه.میگفت که تو تایلند یه درصد زیادی از اقتصادشون از طریق روسپیا تامین میشه.میگفت وقتی دیدن سکص داره گسترش پیدا میکنه،اینا شروع کردن به اموزش.تمام روسپی هارو جمع کردنو گفتن اگه میخواین پول در بیارین باید بدن سالم داشته باشید.و شروع کردن جا اداختن فرهنگ استفاده از کاندوم.میگفت پای تلویزیون وقتی میشینید هر 5مین یه بار تبلیغ پفک نمکی میشه،امجا تبلیغ کاندوم میشد.و اینکه پیش بینی میشه تا سال 2010تایلند 10میلبون ایدزی داشته باشه در صورتی که الان فقط 200هزار نفر داره.

یکی اونجا پرسد خب چرا این چیزا آموزش صریخ داده نمیشه و همه میگن قباحت داره؟میگفت واسه اینکه بهمون اجازه نمیدن واسه اموزش.مثلا هزبار میریم تو مدارس هی مدیر گوشزد میکنه.در صورتی که یه بار دوست بنده(دوست دکی)رفته بوده یه مدرسه دخترونه و مدیر خواسه که کامل اموزش بدن به بچه و اگاهی داده بشه.ایشونم یه موز با خودش برده و کاندوم کشیده روش و کامل اموزش داده!!

دیگه هم اون فرد مبتلا به ایدز که اسمش اسماعیل بود حرفید و گفت که 22سال معتاد بود(از 16سالگی)ازش میپرسیدن خانومت اعتراض نمیکرد؟میگفت نه خانومم خودش واسم تزریق میکرد!!ایشون 11تا پرونده تو دادگاه داش و سالها سابقه ی زندان.خانومشو بچش ایدز نداشن و دکی دس گذاشته رو شونش و میگه اسماعیل همیشه تو رابطه ی زناشوییش از کاندوم استفاده میکنه!افرین به همتش تو این 8سال(8ساله متوجه شده که ایدز داره)ما هم واسه این همتش(!)دست زدیم!!!!!یا خود خدا!

خلاصه که از کاندوم اتفاده کنید و منم برم درس بخونم: )

اهاااااااان،راسی عکس یه دختر خوشکل رو نشون دادن و دکی گفت این تمام علائم ایدز رو داره و پسرا هی میگفتن این کجاش ایدز داره!دکی میگفت علائم چیه و پسرا هم میگفتن که زیادی سفیده و یکی میگفت چشاش سبزه و خلاصه پسر بازی و خرفای ضایع.من گفتم ایدز هیچ علائم ظاهری نداره و جوابم درس بود و دکی کلی بهم آفرین گفت: )

نکته ی ظریفی بودک باید اشاره میشد حالا برید از کاندوم استفاده کنید:)))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

برنامه ریزی

خب جونم واستون بگه که فعلا حس خوبی دارم.برناممو زدم به دیوار و درس میخونم و واسه کنکور میخونم و کتاب میخونم و بعدشم میشینم راه های افزایش فروش توی بازار های رقابتی رو بررسی میکنم:))))))))))

ساعت خوابو کم کردم،تلاشو زیاد.خیلی از کارام مونده که باید توی شیراز انجام بشن.ابلتس هس،3تا کلاس مرتبط با رشتم هس و خوندن واسه کنکورم هس.یه سری کارا مث کارای پزشکی و کلاس رانندگی و این چیزا رو میشه تو شهر خودمونم انجام داد...یه سری کارا هم که میمونه واسه ارشد که میرم تهران.مثل کلاسای بورس: )

امروز صبحم رفتم کلاسو کلاسم کنسل شد.اصن حرص داره ساعت 6.30پاشی،وقتیم کلی خواب تو چشاته،بعد اینجوری ضایع بشی...

خلاصه که هیچ کار خاصی انجام نمیدم و فقط همین روند معمولی رو طی میکنم...

آهان،دیروزم برنامه ی درسی ترم دیگه رو ریختن و من رفتم یه درساااااییی برداشم با یه استادااااااااااااییییااااا...ینی تم دیگه به شکر خوردن نیفتم صلوات!ولی خب خوبیش اینه که خیالم راحت تره واسه ترم 8.بماند که من هر ترم باید 20واحد بگیرم تا تموم شم(4ساله)و بماند که در همین حین میخوام واسه کنکورم بخونم با یهترین رتبه ها و تهران قبول.شایدم شریف.شایدم علامه! :)))

یخورده وضع درسی پیچیدس ولی دوس داشتنی^_^

خلاصه که واسه موفقیتمو اینکه بتونم برناممو اجرا کنم دعا کنید: )

بعدا نوشت1:داره اینجا بارون میاد و اولا واسه من جنوبی بارون ندیده ی پاییز ندیده،با اینکه چندین ساله اینجام بازم هیجان زدگی به دنبال داره.باید ببینید ارم شیرازو با این درختایی جور واجوری که هرکدوم یه رنگ خاصی دارن و این نم نم بارونو...جاتون بی نهایت خالی و صد البته که خودمم کلاس دارم و نمیتونم از فضا بهره ببرم.

بعدا نوشت 2:نمره های خرد رو دادن(اقتصاد خرد)و اینکه من شدم 60از 100و محسن شده 95 و رضا هم 90.با اینکه هزاران بار این قضیه واسم تکرار شده ولی زور داره که تو مث خر درس بخونی و شب بیدار بمونی و خلاصه بنویسی و فلان و فلان و فلان و اونا که نشستن از رو جزوه کپی زدن همچین نمره ای بگیرن.هرچقدرم بگم نمره پوچه،قضیه اینه که نمره پوچ نیس.کنکور معدل میخواد،سرکار معدل میخواد،و واسه اینکه کارنامتو بکنی تو چشای خواهر شوهرتم به معدل نیاز داری: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

فاطی و دوستان!


احتمالا امروز خیلی یهویی برم خونمون.خودمم از خودم توقع نداشم ک اینقد سریع تصمیم بگیرمو برم!

دیروز بین کلاسام پروفسور اومد دنبالمو رفتیم دنبال کارت ویزیت و اندکی درباره ی بازاریاب و این چیزا حرفیدیم.کلا راجب شرکت حرفیدیم...بعدشم اومدم خوابگاهو پروفسور گفت من میخوام ببینمت باز و قرار شد شب بعد کلاسش بیاد دنبالم.قبلش با یسی میحرفیدیمو اون میگفت که میخواد با راش بره بیرون و در کل منم چیزی نگفتم که با پروفسور رفتیم بیرون یا حالا بعدا میخوایم بریم...

ساعت 8 اومد دنبالمو رفتیم اول کافه دومادشون که یه کاری واسه خواهرش انجام بده و بعدشم رفتیم سووشون(یه کافه هس)یه هات چاکلت و یه شیر شکلات سفارش دادیم و نشسیم به چرت *و پرت گفتن...داش درباره ی لادن میحرفید(دوس دختر قبلیش که 4-5سال باهم دوس بودن)میدونسم که دوس داره که با من بیاد بیرون که درباره ی اون بحرفه.کلا شرایط مشابهی داریم.الانم که تنها تو خونه هس و تنها زندگی میکنه قشنگ میره تو فکرش...و خب دوس نداره باز وارد یه رابطه بشه و کلا شبیه منه: )

بعد از اونجا هم منو رسوند.یسی حالا زنگیده که کجا بودی و با کی بودی و من جواب سربالا دادم،بعد میگه که با پروفسور بودی میگم اره،میگه منتظر داشتانای عاشقانه ی تو با پروفسور هسم.میگم واقعا بچه ای و من به پروفسور حق میدم،میگه من بچه ام ولی من پروفسورو میشناسم.میگم پروفسور بهت ابراز علاقه کرده بود؟؟؟مگه من خودم بهش ابراز علاق کردم ولی تو چی؟پس....بیخیال،البته به من ربطی نداره.منم بهش گفتم که اره به تو ربطی نداره: )

منظورش اینه که جالا که پروفسور اومده سمت تو حتما بهت علاقه داره.خیلییییییییییی گه میخوره به شدت.دختره میگه من دیگه اصن بهش فک نمیکنمو دیگه پروفسور واسم مهم نیس و حتی مگه ازش متنفرم،ولی اینجوری حساسه روش.نمیفهمه که قرار نیس هر دوسی تهش یه رابطه عاشقانه باشه.

کلا دوسام که شامل مری،ریحان و یسی هستن کاملا ج*ده تشریف دارن!
یسی و ماری که داغوووووووووووون.یسی با nنفر بوده و اصنم اینجوری نیس که همشونو فراموش کرده باشه در عین حالی که اصن اینجوری نیس که دوسشون داشته باشه.یسی امیزه ای از بچه بازی و لجاجت هس.
ماری ک کلا با پسراس.کاری ندارم به تغییر 360درجش از وقتی اومد دانشگاه.ادمی که به من میگفت اغوشت رو به هرکسی باز نکن(!!!!)الان با دوس پسراش میخوابه،سیگار میکشه،مش*وب میخوره،با همه ی پسرا به شدت راحته(در این حد ک راحت لباشو میبوسن)و کارایی از این قبیل.
ریحانم که اصن شبیه ادم نیس.کاملا کپی-پیست بقیه هس و بیشتر از همه من.اخرین حرکتشو هم که رو علیرضا زد دیگه!اینو برداشه و رفته...در این حد چیپ!
خلاصه که دوسای خوبم تو دانشگاه باهام نیسن و اینا هم خیلی رو مخن...
در نهایتم سلامی میکنم به مخاطب مورد نظر و از همین جا میگم خاک تو سرت که نیسی: )
  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

سه شنبه امتحانام تموم شد و ن کلی واسه اخر هفتم برنامه داشم.کلی تفریح و کتاب.ولی بنا به اذن خداوند متعال بنده مریض شدمو گلو درد و ابریزش بینی و چیزایی از این قبیل.

خب طبعا که اصن از خوابگاه بیرون نرفتمو کتابیم نخوندم.امروز که شب اخر تعطیلاتم هس،من باز حسرت استفاده نکردن از روزامو دارم و اینکه وای چرا کتابامو نخوندمو چرا به برنامم عمل نکردم...و nتا حسرت احمقانه دیگه.

خیلی جالبه که بگم الان که دارم مینویسم لبخند رو لبامه و به طرز عجیبی حس خوبی دارم!!!؟!؟!

دلیلش برمیگرده به اهنگ بی نهایت عالی adele-hello

بعدشم برمیگرده به این چن روز.دیروز یا امروز تو خوابگاه تنها بودمو خیلی تنها بودم.حالم خوب نبود.نمیشد کتاب بخونم.بی حال بودم.کسی نبود بهش بزنگم و بحرفم باهاش...ولی الان دارم لذت میبرم.یه تنهایی خیلی خوبی بود.خودمو دوس دارم واسه اینکه دور و برم غربال شده واسه اینکه....نمیدونم!دوس دارم خودمو!!نمیدونم،شاید خل شدم از زور تنهایی و مریضی.

امروز برای لحظاتی حس کردم دلم میخواد یه آشپزخونه ی خوشکل داشته باشمو آشپزی کنم!!!باورتون میشه؟؟منی که همش فکر مقاله دادن و نمره و ارشد و این کوفت و زهرمارام و نمیتونم حتی ی غذا رو بدون کمک نت،خود تنهایی درس کنم حالا همچی حسی داشم.اینم یه دلیل دیگه واسه لبخند رو لبام...

دلیل دیگش ادمی هس که دوسش دارم.ادمی که هیچوقت حکمت اومدنشو نفهمیدم ولی زندگی کردن با خیالشو دوس دارم.احمقانس ولی خیالات ادم،ادم رو از انجام خیلی کارا باز میدارن(!).البته باید بگم که اندکی بد هست و ادمو احمق جلوه میده،ولی قوی میشی...ادمی که میگم دوسش دارم در خقیقت ازش خوشم میومد...خوشم میاد...ادمی دوس داشتنی هس.خدا به همراش: )

*دیشب مامانم که زنگیده بود از خواستگار جدید میگفتو من دارم به یسی میگم(تو اس)میگه دیگه باید مشاورو(همونی که دوسش دارم)فراموش کنی.بدم میاد از این حرفا.بهش میگم گه نخو.بعدشم به ریحان و ارغی و ناهید گفتم واسش اس بدن گه نخو!!بعدشم خودم واسش اس فرستادم که و این است سزای کسانی که مشاور رو کوچک پندارند...اومده بود اتاق ما و از خنده روده بر شده بود: ))))))))

*راسی امروز تولد ریحان هس و با علیرضا و دوساش رفتن بیرون واسه تولد: )

*پروفسورم همش دنبال کارای شرکت و البته که منم دنبالشم.خیلی خودش خسته شده و منم مریضم و فعلا نمیتونم بهش بگم: )

*امیدوارم هفته ی خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی داشته باشیم با کلی اتفاقای غیر منتظره مثبت: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ریحان

سلااااام.اقا من باز نیومدمو مجبورم یه طومار بنویسم: )

شنبه:شنبه ماری به علیرضا گفته بود که جریان خواستگاری رو میدونه و علیرضا هم مصرانه اصرار میکرده که نه فقط یه دوستی سادس.رضا هم کلیییییییییییییییییییییی بهش میزنه و فحش میده که اولا خیلی حرکتت زشت بوده و دوما اینکه تو چی از این یارو میدونی که 3روزه میخوای باهاش دوس شی؟خلاصه که سر کلاس من پی امای ماری رو خوندمو اصابم خورد شد و گفتم بگو که بیاد تا بحرفیم باهاش.اهان،بگم که ماری گفته بود همه چیزایی رو ک من بهش گفته بودمو بعد علیرضا جون خواهرشو قسم خورده بود که به کسی چیزی نمیگه،بعد دقیقا یه قسمت از پی اما ک نشون میداد من به ماری همه چیو گفتمو نشون ریحان داده بود و خب این خیلی بد بود.مخصوصا اینکه من به ریحان مصرانه اصرار میکردم که نه من چیزی نگفتم!ول علیرضا نیومده بود همه ی مکالمه رو نشون بده که هی خودش میگفته مگه من اسکلم بخوام تو 3روز اشنایی برنامه ازدواج بریزم یا کلی حرفای دیگه...خلاصه اومدو منو ماری رضا کلیییییییییییییی توپیدیم بهش و گفتم یجوری کار نکن ک انگار من ادم بده هسم.اها،ایشون بازم اصرار داش ک نه،من فقط یه پیشنهاد ساده دادم!

یکشنبه:امتحان سختی داشم که درس واسش نخونده بودم و ماری برای اولین بار درس خونده بود خیلی خوب و مفصل.بعد امتحان منو ماری به نسبت امت رو ریدیم ولی مخسن و رضا چون تقلب کردن کامل نوشتن و ماری خیلیییییییییییییی اصابش خورد بود.من بهش گفتم که حالا یه باره درس خوندی و این موضوعو میبینی،ولی همیشه همین وضعه!

د.شنبه هم کلی از کلاسامو نرفتم که واسه امتحان 3شنبه بخونمو خلاصه 3شنبه هم امت دادم رفت: )

اتفاقات فانی اینه که:

ریحان و علیرضا هی میگن نه بابا اصن پیشنهاد ازدواج نبوده و یه دوسی سادس،ولی مثلا دیروز ریحان تو هم بود چرا که باباش گفته بود نه!

موضوع بعدی یسی هس که باز بچه بازیاش شروع شده.هی سرک کشیدن تو اینکه منو پروفسور داریم چیکار میکنیمو از سمت دیگه هی اینکه نه من اصن واسم مهم نیستو دیگه دوسش ندارمو این حرفا.

اتفاق بدمون اینه ک من دیروز که اتحانم تموم شد خیلی شاد بودم که حالا میرم اخ هفته بیرون که گلو دردی بس شدید گرفتمو فعلا با قرص اینا اکی شدم...

اها،یه موضوع که درباره ی قضیه ی ریحان هس اینه که همه خیلی ناراحت و عصبی هستن و همه از دس ریحان که چطو میتونه اینقد احمق باشه و همه یه سوالشون اینه که مگه ریحان دوستت نیس!؟!؟!


  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

خی اصن یادم نمیاد باید چی بنویسم اینقد که نیومدم.

اولا از امتخان بگم که مثلا ما فک میکردیم 3تا سوال بده الان 7تا سوال داده بود و خیلی هاش 3قسمتی با بارم های مسخره.سوالارو خودش حل نکرده بود و جوابای مسخره تر.خلاصه که همه با هم گند زدیم:)

مورد بعدی که یادم میاد،واسه شرکت پروفسور اینا دنبال کارا هسیم و کاتالوگ اینا.دوشنبه ک من کلاس زبان داشم،با ریحان هماهنگ کردم و رفتم که برم پیششون ک علیرضا رو ببینم و ازش بخوام ک کاتالوگ رو طراحی کنه : ) اونجا حسن و زیلو هم بهمون پیوستن و رفتیم فلافل خوردیمو مسخره بازی.باید بگم که حسن عشاق قدیمی ما که کلی هم رو مخه و بالاخره زن گرفته.اونجا کارا رو اکی کردیمو تموم شد و رفت.قرار شد یه قرار ملاقات بذاریم که پرفسور و علیرضا همو ببینن و کارا ردیف بشه....

سه شنبه رفتیم ک بریم و پروفسور اومد و علیرضا جایی گیر کرده بود و گفت نمیام.قرار شد با پروفسور بریم چن جا بپرسیم و قیمت بگیریم و جاهایی ک میخواس واسه دفتر بگیره رو ببینیم.نه اینکه ما همیشه 4تایی(با علی و یسی میریم)پرفسور گفت به اونام بگیم که اصن به نظر من نیازی نبود.خلاصه میخواسیم بریم دنبال یسی خانوم،پروفسور بهش گفت 15قدم بیا جلوتر.آخه اگه میپیچیدیم،میافتادیم تو یه ترافیک خیلی بد.ایشونم گفت نمیامو این بار هیچکس نازشو نکشید و اینجوری شد که ما 3تایی رفتیم.منو علی و پروفسور.یه سری کارا رو انجام دادیمو برگشتیم و طبعا با رفتار بچگانه یسی خانوم رو به رو شدیم و تو پوز بودن.

مورد بعدی که نیاز شدید به ذکرش هس،علیرضاس.از ابتدای دانشگا(2ماهی هس)میخواد باهام دوس شه.کلی تلاش میکنه و اینو اونو واسطه میکنه و کادو میخوره و کار انجام میده و از این صحبتا.تا اینکه بهش گفتم نه و اونم گفت که هر وقت خواسی وارد رابطه ی احساسی بشی بدون که من همیشه هسم(اخه من گفتم با تو مشکل ندارمو مشکل خودمم که نمیخوام وارد رابطه بشم)خلاصه که 3روز پیش(ینی نزذیک 5روز از اینکه از من دس کشید)رفته از ریحان خواستگاری کرده.بله...مشکل اینجاس که از ریحان مشاوره میگرفته واسه رسیدن به من.از طرف دیگه اینکه برگشته به ریجان گفته اینکه میگن "خیر ماوقع"من واقعا بهش اعتقاد دارمو اینکه نشده که با فاطی دوس شم حتما حکمتی داشه و چه خوب که باهم اشنا شدیمو این صحبتا.

بدتر از همش اینه ک ریحان کاااملاااااا جدی داره به این قضیه میفکره.من اصن کاری ندارم که این طرف قبلا با  من میخواسه باشه.به هرحال من گفتم نه و اون ازاده ک هر غلطی کنه ولی نه اینکه طی چن روز بیاد از رفیقم خواستگاری کنه...

کلی با دوسم ماری مسخره کردیمو خندیدیم.واقعا ریدم تو دوسام از بغل.

*همیشه تو چنین مواقعی فک میکنم که چرا این مشاور عنتر محترم نیس!!چرااااااااااااا؟؟؟تا کی باید وضع ما اینقد ت*می باشه؟اون روز به یسی یه جمله در همین موضوع گفتمو اون گفت بابا بکش بیرون.خب من چیکار کنم که نمیتونم مث اون باشم؟من مث اون محسن و مهدی و نوید و محمد و امیر و یکی دیگه محمد و هادی و فلان و فلان تو زندگیم نبودن.یه مشاور بوده و یه مستر.مستر که  بعد 7سال رابطم رفت تو دیوار و بعدشم مشاور که ازش خوشم اومدو اونم انگااار نه انگااار.اصن نمیفهمه.کلا من خیلی دیر از کسی خوشم میاد.ولی وقتی خوشم بیاد خوشم میاد دیگه.اهان،اون شب که با پرفسور و علی بیرون بودیم،یه جا علی پیاده شد و کار داش،داشیم با پرفسور میحرفیدیم،میگه خب چرا خودت نمیری جلو؟میگم اصننننن فکرشممممم نکن.عمرا غرورمو بذارم زیر پا.میگه که اره،کار درستی میکنی،پسرا از همچی دخترایی خوششون نمیاد!!(لازم به ذکره که یسی خودش رفته به پرفسور ابراز علاقه نموده)

*خلاصه اینکه برای جدا شدن من از این جمع های چیپ و پیوستن به جمع مورد علاقم دعا بفرمایید.مرسی:)

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

 

3شنبه اینجا بارون میومد والبته که بارون نبود و سیل بود.همه جارو اب گرفته بود و قشنگ همه ماشینا تا نصف تو آب بودن

صبح سرکلاس من فقط یه پالتو پوشیده بودم و بعد اینا ا این دستگاه های تهویه هوا روشن کرده بودند و اصن انگاری کولر بود!

سر کلاس بعدیم بنده خیلی پر رو با لپ تاپ رفتم نشسم: ) آحه کلاسش واقعا خسته کنندس.

اومدم خوابگاه.بعد دوسم ناهید،کفشش و کیفش خیس شده بود،رفته بود بوت خرید بود و کیف و چتر و یه سری مخلفات.کاری ندارم که یه خرید سردستیش اینقد مفصله.قضیه اینه که مثلا کفشش رو خریده بود 240.یا کیفشو 100گرفته بود...خیلی یهویی!!

دارم به ارغی میگم،میگه بذار سرمو بذارم لای در کمد: ))))

ظهرش خیلیییییی بارون شدید شد.اصن همه جا اب بود کاملا.منو یسی رفتیم که بریم کلاس تربیت.حالا هی پرفسور میگفت نرید خیسسسسسسسسسسس میشیدااااا...ما مث احمقا رفتیم.جدا از اینکه کاملااااا خیس شدیم (به خصوص یسی)همش باید از تو آب رد میشدیم و البته شدیدا باد میومد.چترو به زووور گرفته بودیم.اخرشم چترمون کلا وارونه شد و شکست.خیلیییییییییییییی خندیدیم.کلاس تشکیل نشدو موقعی که داشیم میومدیم خوابگاه استاد پیداش شد ک گفتیم همه رفتن و اونم رفت.

اومدیم خوابگاه من خوابیدمو راهی کلاس بعدی شدم.کلاس یخورده زودتر تعطیل شد آخه مطهری و عباسی دعوت بودن.اصن غلغله بود تو دانشگاه.حراست و پلیس و گارد و یه وضیاااا...دانشجوها هم دم در و با هجوم تمام میرفتن سمت سالنا.ولی من رفتم خوابگاهو از دهن کوفتیم در رفت که بریم بیرون.یسی هم سریع زنگید علی و پروفسور اومدنو رفتیم کافه.من دوس نداشم برم چون شنبه امتحانی دارم بس سختتتتت.از طرفی علیرضا گفته بود بریم بیرون و من گفته بودم نه.با کلی ترس رفتیم ک نبینه کسی مارو...

رفتیم کافه.علی و یسی  تخته نرد بازی میکردن و منو پرفسور درباره ی کارگاه و تالار و اینکه باید چیکار کنیم میحرفیدیم...بعد از اینکه تموم شد علی گفت که آرمین و فاطی(2تا از دوستاش)دارن نامزدی میکنن.من خیلی شوکه شدم.اینا 4تا بودن(علی و الهه و ارمین و فاطی)که هر روز باهم میرن دانشگاه و خیلی باهم خوبن و کاملا دوسسستتتت.اصن تا3 ماه پیش همشون دوس دختر و دوس پسر داشتن.خلاصه که من مث همیشه داشتم میگفتم که ضایس.اصن از نظر من این حرکت که با دوستت یا همکلاسیت که چن سال باهم دوس معمولی بودین بریزین رو هم...خلاصه بعد اونجا یسی میگفت که فقط تو اینجوری هسی و میگفت جز محدود ادمایی هسی که وقتی میگی با یکی دوسی،واقعا دوسی و نظری نداری بهشون. و از این حرفا.بعدشم اومدم تو اتاق و با ارغی دو ساعت حرفیدمو اونم میگفت که به اونم همچین حرفی میزنن(باید بگم که فاطی حدودا تنها ادمی هس ک واااااقعا شبیه منه.چه خودش چه خانوادش.ینی خانوادش شبیه خانوادم هسن:دی )خلاصه که کلی حرفیدیم و مسخره بازی در اوردیم.

اهان،یادم رفت بگم که موقع برگشت علیرضا مارو دید!بنده خدا قطعا ناراحت شده ولی خب هست دیگه...اخر شب اس داد و منم نظرمو نسبت به پیشنهادش گفتمو اونم گفت باشه.ولی اگه تصمیم گرفتی که میخوای وارد یه زابطه ی عاطفی بشی،من هستم همیشهههه

این 3روز هم دارم سعی میکنم که سخت درس بخونم چون شنبه امتحانی بسسسس سخت دارم.واسم خیلی انرژی مثبت بفرسینااااا.

*حال مریض رو پرسیدیم.اقا پروژه اینجوری بود که من میپرسم که سلام خوبین؟حال مریضتون چطوره و اونم میگه بهتره و من میگم خدارو شکر.که مثلا یه وقت فک نکنه ما از اون دخترا آویزوناشیم...خلاصه بعد کلییییییی عنتر بازی در اورذن،اس دادم و پرسیم.اونم گفت که متاسفانه علم پایان ماجرا رو اعلام کرده،تو کمااس!!!!اقا حالا من نمیدونسم باید چی بگم بچه ها هم مسخره بازی در میاوردن.میگفتن بگو خدابیامرزدش دیگه!!یکی میگفت بپرس چقد بهتون ارث میرسه.یکی میگفت بگو واسه اعضای بدنش تصمیم گرفتید؟یکی دیگه هم میگه بگو ایشالا هرچی اکسیژن تازه هس بقای ریه های خودتون!!از همه پرسیدم.همون موقع سرپرست اومده تو میگم باید چی گفت.فک کرده میگه نمیدونم.بعد منم بهش گفتم فک کنید شاید این موقعیت واسه شمام پیش بیاد!!!بنده خدا چشاش 6تا شد!خلاصه من چون نمیدونسم چیکارش هس،نسیتشو پرسیدم و گفت شوهرعمم هس و بعدشم بچه ها اندکی مسخره بازی در اوردن و دیگه هم گفتم که ایشالا هرچی خیره پیش میاد...ج نداد.این ینی بی شعوری.من اگه بودم،تشکر میکردم.

*عمه ی ریحان فوت کرده.بعد دیروز داداشش زنگیده میگه من تو مراسم ختم زیر درخت انگور ایستاده بودم،داشم با تلفن حرف میزدم،یه برگ خوردم.یه نظرت ضایس؟؟؟اصن ترکیده بودیم از خنده.فک کنید،تو یه جا به اون شلوغی.ریحان میگفت خدا کنه برگ سبز خورده باشه!!

*دیروز مامانم اینا از مشهد برگشته بودن و اومدن پیشم که سوغاتی هامو بهم بدن.اقا تا گفتن داریم میایم به ریحان میگم پاشو اینجارو تمیز کن.کلی ظرف شستمو مرتب سازی نمودیم.باز وقتی مامی و ابجی گرامی اومدن،میگفتن که خیلی بهم ریختس.یه تیکه ک ریحان ترکیددددده بود از خنده این بود که دارم میگم رو بالشیمو بکشم رو بالشتم.از پارسال تا حالا که مامانم شسته هنوز نکشیدم روش!خلاصه اومدنو مامانم یه پالتو چرم خریده بود ک من ازش برداشم.ولی الان به خاطر شدت عذاب وجدان میفرستم واسش.اقا اینا که رفتن من رفتم باقی ظرفارو بشورم که یهو برگشتن!یچه ی خواهرم خرابکاری کرده بود و مجبور بودن بشورنش.هیچی دیگه لو رفتیم قشنگ: )

*من اینقد با بچه های کلاسمون دیسکانکتم که تازه متوجه شدم یکی از بچه های کلاسمون تابستون عقد کرده،یکیشون به خاطر مشکلات عصبی که داشه زده به بدنشو نمیتونه راه بره احتمالا حذف ترم میکنه و دیگه هم اینکه یکی از بچه های کلاسمون حاملس.(شهریور ازدواج کرده هااا،ولی الان 7-8هفتشه)اصن یه وضی!

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ضعف

ضعیف بودن ینی به جای اینکه  بشینم طبق برنامه اقتصاد سنجی بخونم و زبان،بشینم رو مقاله کار کنم و nتا کار دیگه،بشینم مث احمقا به یه احمق فک کنم!مث دخترای 14ساله ی بی تجربه عمل کردن،واقعا تو فاز من نبوده.چطور شد که این من احمق لعنتی باز پام گیر کرد تو یه رابطه ی 1ماهه!ها!یک ماهه ی ساده.دوستی ساده مثلا.چطور شد آدمی که به هیچ جام نبود یهو اینجوری مهم شد!

حالا به درک که مهم شد،چرا تموم نمیشه؟!؟چرا نمیره از سر من!؟

خسته شدم از فکر کردن به چیزایی که نیس.آحه یکی نیس بگه واقعا اینقد ضعیفی که نبود یه عنتر زاده باید اینجوری از پا بندازتت؟!خوشبختی ینی اینکه من دارم تو رشته ی مورد علاقم درس میخونم.ینی لذت میبرم از رشته و تلاشی که میکنم.ینی اینکه لذت ببرم از اینکه کلاس زبانم تمومه از اینکه میتونم کلی مدرک داشته باشم از اینکه مقاله مینویسم(همش آرزوهامه)از اینکه بابام بهم زنگ میزنه و همیشه با خوشرویی بهم میگه سلام دخترگل بابا.خوشبختی ینی همین تایمی که توی خوابگاه با بچه ها از خنده غششششش میکنیم واقعا...خوشبختی ینی شوخی هایی که استاد باهام میکنه.خوشبختی ینی بیرون کشیدن از رابطه ی اشتباه قبلی...

ولی فاز من چیه؟فکر کردن به آدمی ک حتی یه درصدم بهم فک نمیکنه و تصور کردنش تو تمام لحظه های زندگیم(بی اغراق تو 24ساعت)چقدددد مسخرس

...

ف ا ک: )

  • میس فاطی