دیروزم واقعا عالی بود.یسی عصر امتحان داش و چون اصابش از دس راش خورد بود ازم خواس که بعد امتحانش بریم بیرون.قرار شد به علی و پروفسورم بگیم.خلاصه که ساعت 7اینا بود اومدن دنبالم و رفتیم دنبال یسی و رفتیم یخورده خیابون گردی.جمعمون به شدت خنثی بود.نه خوشحال بودو نه ناراخت.دست یسی رو گرفتمو بهش گفتم که چقد دوس دارم که الان میتونسم واسش کاری کنم...میفهمم حالشو.هرچقدرم میری تو جمع که بگی هااااااا زندگیم نرماله و من خوبم،ولی نیس.
در حین خیابون گردی از کوچه ی مشاور عزیزمونم رد شدیم.یه جایی هم باز گشت ریخته بود میگرف که ما پیاده شدیم و رفتیم.میگیم بریم یه جایی،پروفسور میگخ بریم پارک!!تو اون سرما رفتیم پارک که با غرای منو یسی و علی کندیم و رفتیم.دیگه واقعا دارم فک میکنم این حرفا که پشتشون هس دال بر خسیس بودنشون،واقعا درسته.تو راه دیگه علی رفت واسمون بستنی خرید و خوردیم.
و اما قسمت جالب ماجرا...ما هی با بچه ها شوخی میکنیم و هی مثلا یه بحثی پیش میاد و مثلا من میگم منن میرررررررررمو اینا هم میگن برو.بعد مثلا ماشینو هم نگه میداره که پیاده بشیمو هی مسخره بازی.دیروز سراغ دخترعممو گرف علی.حالشو پرسید و به اسم کوچیکش صداش کرد.1000بار گفتم دور خط قرمزام نپلک،مفهمید.منم وسط راه گفتم میرم و سر مسخره بازی که جدی شد با یسی تاکسی گرفتیم رفتیم خوابگاااااااااا!!!کپ کرده بودن...خودمم متعجب شدم چون معمول خرف کسی واسم مهم نیس و حالا اینکه دیگه چیزی نگفته بود.زنگیدن و عذر خواهی نمودیم از هم و البته که هیچکدوم ناراخت نبودیم جز پروفسور که میگفت گه نمودی تو اصابمون.
نمیدونسم اصابم از چی خورده...
عصرش پسرهمسایه زنگیده و میگه فاطی من یه کاری کردم نمیدونم درسته یا نه.میگم خب قطعا غلطه.میگه من که نگفتم،میگم خب غلطه در هر صورت.کلی فحش داده بعد میگه زنگ زده به عشق قدیمیش.یه بار و از تلفن خونه.ج نداده،میگم جواب نداد؟میگه نه.میگم خب این کاری که کردی مباحه: )))))))))بازم فحش!
دیشب حالم هیچیش نبود.خیلی بد بود.هیچیو حس نمیکردم.میگم که نه چیزی خوشحالم میکنه نه ناراحنا،ولی یهو تهی شده بودم.حتی حالم بدم نبود.با پسر همسایه حرفیدم.برای اولین بار قضیه مشاورو گفتم.اینکه چی شده...میگفت حس میکنم درگیر عشق افلاطونی شده طرف.میگفت از اینا که تب تند زود سرد میشه و اینا.میگفت اصن از دریچه ی سکص نمیگما...احساسیش.
تا 4.30حرف زدیمو منم تا 2.30خودم داشم گریه میکردم.ینی به خودم فشار اوردم که گریه کنم که لااقل حس بد داشته باشم که.بی حس بودن بده...
پسر همسایه خیلییییییییییی خرف زد.از رابطه ی قبلیش،از ازدواجش و طلاقش،از فلسفه ی زندگی و و و...
میگفت من بارها فهمیدم که تو حرف دلتو نمیزنی...اخه داش میپرسید که بعد اینکه با مشاور تموم شد رابطه بازم در ارتباط بودی؟گفتم کاملا رسمی و فقط درسی و در حد 2-3بار.میگفت ولی به خاطر یه چی دیگه اس میدادی،اره؟گفتم اره.میگفت تا حالا فک نمردی که میفهمه؟میگفتم فک کردم ولی فک میکنم چون من میدونم که واسه چی دارم اس میدم فک میکنم که اون میفهمه.میگفت اشتباه نکن.یادت باشه همیشه قلبای ادما هستن که با هم حرف میزنن نه زبونشون.میگفت اون قطعا میفهمه.میگفت همه متجه میشن که طرف کی داره فیلم بازی میکنه و این صحبتا...
دیگه هم باهام حرف زد راجب غریزه.میگفت باید به غریزت گوش کنی.میگفت سالهاس رو قلبت کاور کشیدی ولی درش بیار قلبتو.میگفت توی جمع نمیشه با قلبت زندگی کنی ولی یاد بگیر چطور به عقل و قلبت یاد بدی مث هم باشم.میگفت قلب بهت میگه چی میخوای و عقل میگه که چی بایده...
خیلییییییییییییییییییی حرف زد و من به شدت گوز پیچ شدم.ولی خب دیشب که اولین شب سخت زندگیم نبود،بود؟؟گذشتو باز من برگشتم به حالت عادی.الان امید دارم که نمیدونم درسته یا غلط.تو ma max،مکس میگف امید یه اشتباهه چرا که وقتی بهش نمیرسی نابودت میکنه...اون روزم داشم میگفتم که اینکه میگن ادمی به امید زندس،ینی اینکه خودتو با یه چی اسکل کنی و امید داشه باشی به حل شدنش تا وقتی که بمیری: ))))))))
*از خنگ بازیای امیرعلی:ارغی اینا میفرسنش که بره شیرکاکائو و کیک بخره،رفته کیک و خامه شکلاتی خریده.از این خامه صبحونه ها که شکلاتی هس.شبیه شیرکاکائو هس ولی خب چطووووووووووو؟؟؟اخه نگاه نکرده که این نی نداره؟؟ینی عالیه این بشر...البته لازم به ذکره که فروشنده هم متوجه نشده بوده و همون قیمت شیر کاکائو حسال کرده بوده...