سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فال حافظ خوب: )

سلام.امروز اولین روزیه ک بعد از کلی وقت من دوباره شروع کردم به نوشتن.از بلاگفا دل کندم...بیخیال نوستالژی و چیزای قدیمی.ادم باید جرات داشته باشه و چیزای جدیدو تجربه کنه...

خب از دوشنبه می نویسم.در وهله ی اول ک من سوم تولدمه.ها،تولدم مباررررک

در وهله ی بعد اینکه یسی دوستم واسم یه تولد سوپرایزگونه گرفت.بهم گفت ک میخواد بره جایی و کار داره و میگفت ک باهام بیا.صد البته ک من متوجه شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم.گفت به علیم بگو بیاد.علی هم دوستمونه.خلاصه علی و سجاد(سجاد دوس علی هس و من 2بار دیدمش همش)اومدن دنبالمو رفتیم دنبال یسی و رفتیم کافه سریر.اول اندکی نشسیم و بعدش هدیه هاشونو یهو تو صورتم پرت کردن(!)و بعدشم تولدمو تبریک گفتن.یسی واسم یه دونه از این دفترچه یادداشتای خیلی خیلی خوشکل خریده بود با عروسک باحال.علیم واسم پولیور گرفته بود و سجادم کافه دعوتمون کرده بود.بعد از بازی کردنو حرف زدن،فاطی و ارمین(دوسای علی ک منم واسه اولین بار میدیدمشون)بهمون اضافه شدن.برخلاف همیشه ک من با دختره جمع مشکل دارم،اینبار با فاطی اکی بودم و اندکی نسبت به ارمین حس ناخوشایندی داشم.علی میگفت خستس ولی من فک میکردم چسه: )

بعد از کافه رفتیم حافظیه...میدونم ضایس ولی من اولین بارم بود ک میرفتم اونجا.اول ک فقططططططططط خندیدیم،بعدشم رفتیم پیش یه اقای مسنی ک اونجا فال میگیره تا واسمون فال بگیره.صد البته که اصلا مث بقیه فالگیرا نبود.صداش بس دلنشین و خودش مهربون و تو حافظیه هم که بودیم.فضا معنوی بود قشنگ.خلاصه اول واسه یسی گرفتو بعدش من.جمله ی اولش این بود که شبا با حدا حرف بزن:)

گفتش که کاری کردی قبلا که الان مستحقشی،گفت ایندت خیلی روشنه(خودم میدونسم البته)گفت قرار و مدار ها گذاااااشه میشه.میگفت تو فالت که خزانه ی غیب اومده خیلی خوبه.خدا به هرکسی از خزانه ی غیب کمک نمیکنه،شما خیلی قرب داری پیشش.گفتش تو فالت سرو اومده و این ینی عمر طولانی.میگفت اتفاق خیلییییییییییییی خوشی برات رخ میده و خلاصه از این صحبتا....من نه به حافظ اعتقاد خاصی دارم(فک کنم مشخص باشه که بعد این همه سالی که شیرازم جتی یه بارم نرفتم حافظیه)و نه زیاد اهل فالم.ولی عجیب حرفای این اقا به دلم نشس.حرفای خوب میزد با صدای خوبش:)

البته بگم که نفری 10ازمون گرفت و صد البته ک ما گرخیده بودیم!

اولش ک دنبالش میگشتیم نبودو علی میگفت این شبا میاد!!!بعد از نگهبانه میپرسم این اقاهه کجاس،میگه رفته سرویس بهداشی.حالا یسی کلاس داش و عجله میکرد،میگه برو دم دسشویی،دارم میگم من همون هر از گاهیم ک فال میگیرم تو فالم ری*ه هس،دیگه چه برسه تو wc هم باشه!!والا

بعد از اونجام رفتیم پی کارمون دیگه.من دم دانشگاه پیاده شدم ک برم خوابگا که ریجان دم در بودو باهم قدم زنان رفتیم تو ارم.تو ارم ماری و امین و علیرضا و زهره رو دیدیم.(ماری دوستمه.امین دوس ماری.علیرضا دوس مشترک منو ماری و البته در تلاش واسه اینکه دوس پسرم باشه.ینی مدتی هس پیشنهادو داده و قراره ک من ج بدم و جواب من طبعا نه هس)اونجاهم اندکی ایستادیمو یه قدم ریزی زدیمو رفتیم خوابگاه.

دیروزم ک روز بازگشت به خونه بود...چقد ک تو اتوبوس و تاکسی خندیدیم.کلا داریم میخندیم البته...

+نکته ی دیروز این بود ک تو بازارچه ی دانشگامون،یه پسره میخواس باهام بحرفه و من رد شدم.من بودمو 2تا دخی ک در حد خوابگاهی  و اینا میشناسم.اقا تو راه برگشت من اومدم از یه سمت دیگه برم ک نخوام از جلوی اون رد شم،این دختره دسشو انداخته دور کمرمو منو میکشید تا جلوی پسره.هیچی دیگه،5مین با هم حرفیدیم و دیدم فضا خیلی ضایس،شمارمو دادم.البته صرفا واسه اینکه از سز خودم بازش کنم دادم،ولی خب اصابم خووورده ک پرا اون موقع مث همیشه حشن برخورد نکردی...اخه اصن طرفو نمیشناختم...ای باباااااا

  • میس فاطی