سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز عصر رقتیم خونه  ی آبجی.دختر جان خواهرم،1درجه از دیروز بهتر بود و البته که درست چیزی نمیخورد مگه با زور که اونم از رو ترس و اندکی درد بود.خلاصه سعی کردم باهاش بازی کنم و پانتومیم و بازی هایی که نخواد بحرفه.ینی خودش اصن صحبت نمیکنه.

بعد قرار شد که با بهار و یسی و فروغ و بهناز دوست بهاره که از بندر اورده با خودش(!)بریم شام بیرون.اول که رفتیم دور دور و بهار یه آهنگای بندری داش..آی که آهنگایی بودناااااااااااا...از درون له میکردن.اصن نمیدونم چطو اینا از دسم در رفته بودن.در حدی ک تو خونه،هرچی اهنگ گوش میدادم دیگه منو کله نمیورد: )))))

خلاصه بعد اونجا رفتیم یه جایی ک بستنی بخوریم.یهو حس کردم پسر همسایه اونجاسو با اینکه پیاد شده بودیم بچه ها رو سوار کردم که برگردیم.که البته بعدم متوجه شدم خودش نبود.رفتیم یه سفره خونه.منو رو که اورد همش فست فود بود.میگم پس منوی کافی شاپش کو؟یسی میگه دیگه کافی شاپ نداره ک!میگم چرا نمیگی؟میگه گفتم کهههه...حالا همه بهش گیر دادیم که تو کی حرفاتو میزنی ک کسی متوجه نمیشه.

یه هر حال فروغ که گرسنه بود و اینجوری شد که بچه ها پیتزا و ناگت سفارش دادن.وقتی انتخاب کردن من از رو مسخره بازی،2تا بشکن زدم ک گارسون بیاد و پسره هم که اونجا بود برگشت نگاه کرد!خودش داش میخندید و ماهم سرمونو انداختیم پایین تا دیگه خانوم مسئول اونجا اومد.بچه خوردن و سلفی گرفتنو مسخره بازی.

بعدشم رفتیم دور دور باز و برگشتیم همون جای اول بستنی بخوریم.کیک بستنی منو یسی سفارش دادیمو خوردیم.2تا از این ماشینای خارجی خفنم ایستاده بودن با چن تا پسر توش.هی ما صندلی هامونو عوض میکردیم و تغییر پوزیشن که خودی نشون بدیم،ولی فایده نداش لعنتی...

خلاصه که بچه ها واسه فردا هم برنامه ریختن.پارک و اسب سواری و کباب.البته احتمالا من نیسم چون هنوز یکی از دخی عمه ها ک از کرمان اومده رو ندیدم: ))

*یکی از استادا گفته برگه ی پایان ترمو صحیح کردم،4شنبه این هفته یا هفته آتی بیاید ببینید.بعد نمره هارو نزده ولی!خل نیس این بشر؟!؟!؟

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

روژان

امروز صبح قرار بود دختر خواهرم لوزشو عمل کنه.صبح حاضر شدمو با خواهر و دومادمون رفتیم بیمارستان.5.5داره و تو یه موقعیتی هس که هم میفهمه و هم نمیشه با حرفای منطقی ارومش کرد.کلی تو انتظار بودیم تا دکتر الدنگ بیاد.حدود 3 ساعت.قبلشم کلی گریه کرده بود که نمیخواد عمل کنه.چون خواهرم اونجا کار میکردو میشناختنش،با پارتی مثلا بهش لباس دادن و رفته تو.کلی گریههه و خود خواهرو یکی باید جمع میکرد.انتظار سخته...

وقتیم اومد بیرون تا ساعت ها گیج بود و نمیتونس چیزی بخوره و درد داش.دیگه من فاکتور میگیرم از سختی هاش و اینکه به زور دو قاشق بهش شربت بدی و این صخبتا...

الانم که دیگه منو بابام اومدیم خونه و مامان و خالم اونجان.والا من که توانم برید،خدا به داد مامانش برسه....

لطفا واسه بهبودی سریعش دعا کنید.


  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

به میمنت و سلامتی 4شنبه 2تا امتحانو دادمو تموم شد و رفت.حس رهایی دارم واقعا...

بذارید بریم سراغ اتفاقای جالب که کلی زیادن....اول اینکه روز 4شنبه،بعد امتحان اولم که صبح بود؛اومدم خوابگاهو قرار شد نیم ساعتی بخوابمو ریحان بیدارم کنه ک ریحان رفته بود بیرون.یخورده حرص خوردم ولی خب وظیفش نبود که.پاشدم اماده شدم برم سلف،میبینم کفشم نیس.کلی گشتم بعد به ذهنم رسید که شاید ریحان برداشه.کلی حرص خوردم چون از ترم یک،ریحان میدونه که من بدم میاد کسی دس کنه تو کمدم اینا.مثلا هروقت خمیردندون ریحان تموم میشه و میخواد که چن وقت مال منو استفاده کنه میذاریمش تو کمد ریحان که نخواد دس کنه تو وسایلام.چقددددددد بدم میاد از اینکه کسی لباسمو بپوشه و بدتر از اون کفش.چون ادم تو کفش عرق میکنه.بش اس دادمو میگم حالا به درک که اجازه نمیگیری،حداقل خبر بده ادم حیرون نشه.میگه کفش؟؟میگم نه،شرت!!میگه شرتت دس من نیس،شاید کسی برداشه!!!میگم ها شرت من اندازت نمیشه،گشاااد!میگه بالاخره باید به اندازه ی سر ادمایی که تو ک*نم هس گنده باشه که!!!بعدشم شروع کردیم به انداختن تیکه های سنگین به همدیگه.بهش میگم اینکه همه میگن باید خیلی چیزارو به روت بیارم راسته.میگه مثلا چه چیزایی؟میگم اینو خودت بشین روش فک کن.میگه تو هم بهتره بشینی رو یه چیزایی فک کنی.میگم توئه اکبند نمیخواد به من ایجوری بگی.میگه من مث همیشه جوابتو نمیدم توهم بذار پای سادگیم...خیلی حرفا رفت و اومدو بذارید من قضیه خودم ریحانو بگم:

اولین بار از رو فضولی رفته وبلاگم خونده،بعدش از رو دوستی خاله و خرسه و مبنی بر اینکه فهمیده من با یکی دوسم،زنگیده خونمون که دخیتون فلانه و فلان...این قضیه سال اول.

دومین بار که رفتیم دیدن جناب مشاور.اینقد ندید بدید بازی دراورد که فردای دیدار،جناب مشاور با من مث سگ برخورد میکرد.

سومین بار سر علیرضا که خب داستانشو نوشتم....

اینا قضایای گنده هسن...اون ریزا که جای خود.

بالاخره همون شب تموم شد و رفت.2تا امت رو دادیمو بعدشم رفتم خرید هدیه واسه دخی عمه و دختر خواهرم ک فقط واسه دخی خواهرم یه لباس خریدم...

فردا ظهرش پاشدم یخورده اتاقو تمیز کردمو وسایلامو جمع کردمو رفتم حموم و اومدم خونه.تو اتوبوس جفت صندلییییییی داشم.هاها

 جمعه که دیروز باشه قرار بود بریم باغ عمم.همه رو اونجا دیدم و خوش میگذشت اگه یه اتفاقی نمیفتاد که حالا تغریف میکنم...

اتفاق از این قراره که صبح ارغی اس داد که مییییگگممم...میدونی یا بگم؟گفتم چی؟گفت اتاق!یحچال!ظرفا...من این چن روز که داشم درس میخونمدم واسه دوتا امتحانم،کلی وسیله هامو پخش کرده بودمو هی میگفتم بچه ها من اینارو جمع میکنم،ظرفارو میشورم،یحچالو هم تمیز میکنم و این حرفا.روز اخر نرسیدم و فقط همون وسابلا که ریخته بودمو جمع کردمو کمدمو یه ذره کف اتاقو...ینی به ظرفا و یخچال نرسیدم.حالا کاری ندارم.هی با ارغی صحیت میکردیمو من عذر خواهی میکردم و شوخی.تا اینکه نمیدونم چی چی گفت که بحث بالا گرفت.میگه فاطی اصن بحث منت نیس ولی از اول ترم تا حالا همه جارو کردن،تو نه!همه اتاقو مرتب کردن،تو نه!همه غذا درس کردن،تو نه!بعد جای عذرخواهی اینجوری میگی!!!!اینجا بود که دیگه ترکیدم،ولی بازم جلوی خودمو گرفتم.بهش گفتم از اول ترم تا حالا من جارو نزدم چون کل دفعاتی که جار زدیم 4-5بارم نشده.بعدشم هربار میخواسیم جارو بزنیم داشیم اتاقو تمیز میکردیمو یکی پامیشده ظرفارو میشسته و یکی هم اتاقو تمیز میکرده و یکیم جارو که همیشه من پاشدم ظرفارو شستم.بخث اتاق مرتب کردنم زر نزن که اولین نفری که پاش اتاقو تمیز کرد من بودم و سر غذا درس کردن،من هیچ وقت غذا درس نمیکنم(هرچند چند وقت پیشا شام درس کردمو کوفت کرد)چون بلد نیسم ولی وقتی یکی غذا درس میکنه همیشههههه کمکش میکنم یا میرم خرید.ولی یکی مث ارغی،دوس نداره کسی کمکش کنه(بماند که نهایت 3بار این غذا درس کرده باشه!) و بهشم گفتم که از این به بعد وقتی غذا درس میکنی روش اسم بنویس که بفهمیم کی بخوره و کی نخوره که نخوای بعدش اینجوری کنی...گفتم بهش که حرفات خیلی زشتن و ما سر دوسامون این حرفارو نداریم.ارغی برگشت گفت که اینا حرفای من تنها نیس!البته که بدتر اصابم خورد شد ک تو کل ترم هیچی نمیگفتن!به عارفه و ناهید اس دادمو گفتم هربار حس میکنید دارید زیادی کار میکنید و من کم کاری میکنم تو روی خودم بگید نه پشت سرم.یا اینکه از ترم دیگه نوبتی میکنیم.خلاصه بعد کمیسیون گیری تو اتاق،بنا شد ک نوبتی کنیم.عارفه اس داد ینی و تهشم میگه تعطیلات خوش بگذره.ها!ریده با اصاب ما..بدترم این بود که زنگیدم به ریحان،ریحان میگه ارغی برگشته گفته که فک کنم بزرگترین موفقیت فاطی از اول ترم این بوده که هیچ کاری نکرده!

حالا میرسیم به حرفای من...من تو روی دوسام،این حرفا رو ندارم،2ترم اینجورری شد که ریحان دیرش بود و رفتو من کاراشو انجام دادم.ولی اصن به روش که نباید اورد هرچند خودش متشکر هس.ناراحتیم سر اینه که مثلا ارغی از دبستان باهم بودیم و الانم که شده خواهر خانم پسرخالم!ولی بازم سر یه مساله مسخرههههههه همچین کاری میکنه.من روز اول گفتم نوبتی نباشه و یا مثلا همه خرید کنن و این حرفا واسه این بود که رومون تو روی هم وا نشه.اخه ما تو جمع دوسامون وقتی میریم جایی،دیگه من پول فلانی رو بدم یا برعکس،عمرا از همدیگه بگیریم.ولی اینا تا پول 50تومنی خط رو هم باهم جساب میکنن!!در حقیقت من توقع داشم از اینا که بهتر باشن و خب نبودن و باز یادم اومد که نباید از کسی توقع داش.هرچند گفتم که با این کاراشون،خودشونو نشون میدنو چیزی از من کم نمیشه.

خلاصه که همچنانم اندکی اصابم تخمی ناکه!

دیشب،اخر شبم نرگس اومدو راجب این موضوع حرفیدیم و فیلم و اینا.میگفت ارغی کلا این مدلی هس.مثلا یه بار اردو رفته بودن مشهد،اونجا هی ارغی اصرار داشه که نوبتی برن چایی دم کنن.فک کنیدددددددد تو جمع دوستی ک...بیخیال.

ارغی رو دوس داشتم.الان واقعا اصابم خورده از دس کسی که هی جلوی همه ازش دفاع میکردی و حالا اینجوری گه میخوره و پشتت حرف میزده.

جدا از اینا دیروز باغ خوش گذش: دی

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

دید در شب!

همیشه وقتی یکی ازم میپرسه میخوای وبژگی شوهرت چی باشه،میگم میخوام باهوش باشه.همه میخندنو مسخره میکنن و نمیفهمن حرفمو.تا امروز دید در شب رو دیدم.مصاحبه ی رشید پور با شهرام جزایری.فهمیدم چطو باید حرفمو به مردم القا کنم...میخوام شوهرم شهرام جزایری باشه!!!

جدا از اینکه اقتصاد دان بزرگ و یه بیزینس من قوی هس و واسه منی که اقتصاد میخونم قابل تحسینه،ادمی هس باهوش.مردی هس محترم.چقد خوب جواب رشید پور رو میداد.با چه خونسردی و غرور و اعتماد به نفسی.چه پسری تربیت کرده و چه پدری هس...شهرام جزایری همیشه خیلی سالا پیش بهش حس خوبی داشم و ازش به عنوان به مشاور اقتصادیه بزرگ یاد میکردم.امروز میگم زنده باشی مرد.تا هس و نیس مملکت ما به وجودت نیاز دارن.به وجود ادمایی مث تو...

شوهر من قطعا نباید درگیر کلیشه ها بشه و چیزی که شهرام جزایری درگیرش نبود.چقد رک حرف میزد و چقد خوب خودشو با "همه"یکی نمیکرد.متنفرممممممممممممممم از ادمایی که میرن تو قالب جامعه و عرف و حتی به ذره(گور بابای کتاب خوندن حتی!)حتی یه ذره فک نمیکنن.متنفرم از جمله های کلیشه ای که بعد حرفات میان و متنفرم از سوالای مسخره و هرچیز احمقانه دیگه ک رشید پور و امثالهم درگیرشون.

درود به شهرام جزایری و خسته نباشی مرد: )

*پیداس داشم درس میخوندم که رفتم تو فکر شوهز؟؟؟ :))))))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

امتحانا

خب به نام خدا: )

اومدم عرض کنم که امتحان دیروزو قهوه ای کردم شدیدااااااا و بعدشم امتحان امروزو...تازه قرار بود اینا امتحان خوبام باشه ها!!

دیروز امتحان تفسیر قران داشتم.با بچه ها تا حدود 3 داشتیم میخوندیم.3تامون باهم داشیم.اینقد که خندیدیم که مردیم.اینا خودشونم تفسیرای خودشونو خوندن؟؟چطو ایمان دارن اخه؟!

دیگه همم اینکه با پسر همسایه دیگه نمیحرفم.در یه حرکت ناجوانمردانه یهو دیگه جوابشو ندادم.هی اس میداد و میزنگیدو تو اف بی و اووووففف...ولی من دیگه حوصلشو ندارم.حس اینکه بخواد روزی 1.15بحرفه و بعدشم هی اس و هی چرررررررررررت گفتن.چرت خالص میگه ها...

امروز در پی کشف سوالام واسه یه چیزی خیلی یهو و بی مقدمه به مشاور اس دادم و بهش گفتم جواب فلان یوالو تا یه ساعت دیگه میخوام.اگه میدونید که ممنون میشم بگید و البته با یه ادبیات خیلی لطیف تر و شدیدا مودبانه تر.به هر نحوی که ج نداد ولی بچه ها میگن خیلی بی شعوره که هیچیییییییی نگفته.میتونسه عذر خواهی کنه که دیر دیده یا هرچی...راس میگن البته.

اهان،پسرداییم در جریان پسرهمسایه هس.بعد پسر همسایه یه اس داد که ادما مث سایه هسن،اگه بری دنبالشون ازت فرار میکنن و اگه ازشون فرار کنی میان دنبالت،نمیدونم چه بدی در حقت کردم...برو...

اینو واسه پسرداییم فرستادم،میگه بهش بگو تو فرار کن ببینم کی میاد دنبالت: ))))))

دیگه هم اینکه واسه امتحانای بعدیم دعا کنید.مرسی: )

بعدا نوشت:نمره ی تفسیر رو زدن.17شدم.واسه منی که به 14 هم راضی بودم با اون وضع امتحان دادن،الان راضیم: )

و اینکه جناب مشاورم اس داد و عذر خواهی کردو گفت جلسه بوده و درگیر تا نیمه شب.منم دیشب پولامو همش خرج کردم حتی شارژ ندارم که جوابشو بدم..خخخخخ

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

جان من

اول از همه بگم ک اینجا داره بارون میاد و این صدای رعد و برق و نمای خوابگاه و دانشگاه و این درختای لعنتی از طبقه 2 خوابگاه بی نظیره(لازم به ذکره که ما خوابگاهمون خود به خود تو ارتفاع قرار داره)

چیزی که منو واداش به نوشتن یه درد بود.امشب مامانم زنگید و بعدشم داداشم گوشی رو برداشتو میگفت که 2شب بابا بیمارستان بستری بوده.الان خونه بود و به نسبت و فعلا اکی.یه شب تو سینش احساس درد میکنه و میرن اورژانس و میگه باید بستری شه.البته بماند ک هیچوقت این دکیای نفهم نمیفهمن که چشه.اول میگن قلب و بعدش میگن معده و بعدشم ابراز ناتوانی در ندانستن!همین پروسه یه بارم قبلا تکرار شده بود.همین روند که بستری بشه و اول قلب،بعد کلی دارو و آزمایش و بعدشم معده و در نهایتم نمیدونن درست!

بابای من خب باالطبع یه سری مشکلات داره بنا به کهولت سن.ولی چیزی که هس،حال منه.همیشه استرسی دارم از مریض شدن بابا و مامانم و صد البته از نبودشون(خدایی نکرده)

اون روز میگفتم که هیچ چیز منو خوشحال نمیکنه و هیچ چیز ناراحتم نمیکنه و میگفتم که تنها قسمتی که میشه داغونم کنه،بابام هس.نه اینکه خواهر و داداش و مامانم مهم نباشن،ولی بابام...آخ که بابام...

پستی تو فیس بوک خوندم که نوشته بود از تمامی چیزایی که رنجت میدن ولی اون چیزی که نابودت میکنه چروک دست پدرت و نگاه خسته ی مادرته سر سفره...

میام شیراز درس میخونم و خودمو گم کردم تو درسا و رابطه ها و آینده،که از دسم رفته که مادر و پدر و برادر و خواهری دارم که....یادم رفته مشکلاتشون رو.فرار کردم.من ادم تاب آوردن اون مشکلات نیسم...خیلی وقتا فک میکنم که چرا نباید زودتر به دنیا میومدم که بابامو زودتر میداشتم.شاید خواهر و برادرم اینقدر ها دوستدار پدر نباشن(هرچند که کمترم از منم نیس)ولی شنیدم از انواع سختگیری ها و کارهایی که بابام میکرده تو دوران جوونی.ولی سر من،بابام سر من،پدری کرد.بابام دست روی من بلند نکرده،حرف بد نزده.هربار کار اشتباه کردم فقط سکوت کرده...فقط نگام میکرد.بابام هیچی نمیگه هرچند که من ناخلفففف ترین بودم.من نمازم سرجاش نبود.من حجاب درستی نداشم.من رابطه هایی داشم که پدرم دوس نداش.هرچند که دوس دختر داشتن برادرم بر مبنای پسر بودن،با ملاطفت بیشتری مواجه میشد...بابام ناراحت میشد ولی چیزی نمیگف.یه جایی من سرم خورد به سنگ.بعد از دوس پسری که کلییییی سال باهاش دوس بودمو بعد کات کردم،تنها و تنها چیزی که جلومو گرفت ک نرم پی این رابطه باز؛بابام بود.ترسیدم از یه لحظه ناراحتیش.صد البته که بزرگ شدم دیگه...

امشب بعد قطع گوشی که چقدر گریه کردم و چقدر دردم غریب بود.اصلا مث حراب شدن نمره یا نبود مشاور،یا شکستن رابطه،یا....اینا نبود.صرفا دردی بود که با هیچچچچ آهنگی و با هیج فکری تسکین پیدا نمیکرد جز بیخیالی...

حس میکنم زندگی داره زیادی بهم فشار میاره.

*دخی عمه باز به اجبار دوس پسرش رفت شهر خودمون.شده اسیر دستش و مطیع محضش.باشد که دخترانمون به راه راست هدایت ن.

*از پسر همسایه متنفرم از بس که حرف میزنه و من از  دیروز ج ندادم: )

*لطفا از نهادن نظری مث "دختر تو درستو بخون و غصه ی باباتو نخور"شدیدا خودداری کنید که واقعا میشه بد برخورد کنم: )

*بعدا نوشت:فالی که همیجوری از رو بیکاری گرفتم(هرچند اعتقاد ندارم):

فال حافظ

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

خیلی وقته نیومدم یا اینکه این فقط یه حس کاذبه؟!؟

خب اتفاق خاصی نمیوفته که بیام بنویسم.البته که من مریض بودم و خودم حس میکنم باقی سزماخوردگیم از قبل بود.طبق معمولم خودسرانه قرص خوردمو شربت(خوبه بلد نیسم آمپول بزنم!)ولی واااااااقعا سرفه های شدیدی داشم و هرکسی یه تز داش تا اینکه تصمیم بر این شد که جوشونده ی آویشن و ختمی بخورم.ریحان دم کرد و متاسفانه حین جوشوندن یادش رفت نبات بندازه توش و....ولی خوردمش!هرچقدم که بد بود خوردم.و واقعا معجزه کرد!

دیگه هم اینکه دختر عمم اومده شیراز پیشم و صد البته که من شکل کاورشم!!!چون پیش دوس پسرش میمونه و فردا هم میخوان برن پیست اسکی.

دیگه هم یادم نمیاد که گفتم با علی و پروفسور قهرم یا نه؟!؟!روزهاس که ازشون خبر ندارم.

و اینکه این چند روز درس نخوندم و واقعا یه حسی داشم بی استرس!مثل اینکه آمادگی اینو داشم که همه ی درسامو با 10پاس کنم برهههه...واقعا بی استرساااا.و اینکه نشسم فیلم دیدم و اتفاقا چسبید.خیلیم خوب بود و واسه دل خودم داشم زندگی میکردم تا اینکه دیگه امروز که بیدار شدم خیلی خودکاااار دوس داشم که درس بخونم و خوندم و بازم حس خیلی خوبی دارم: ))))))

امروزم ریحان سردرد و سرگیجه و دل درد داش که با علیرضا رف دکتر.بعد از کلی الاف شدن رفته پیش دکی و کلی چیز میز،از قضا 2تا آمپول زده.یکیش ویتامین و یکیشم ضد درد.میگه جیغ زدم!!میگم شوخیییی میکنییییییییییییییی!!میگه نه،واسه هرکدومشم جداگانه!!!میگفت خانومه آمپول زده بعد رفته دم در خیلی ریلکس به علیرضا گفته اگه میخوای بری ببینیش برو،فک کنم غش کرد: )))))))

بغد از برگشتشم،ریحان گفت که وقتی با علیرضا بودن رفتن باهم نوار بهداشتی خریدنو منو ناهید ساعت ها داشیم بخث میکردیم که که این حرکت ضایع بوده یا نه.من میگفتم مشکلی نداشه و اون میگفت داشه و بحث به سکس و جامعه و بکارتو هر کوفت و زهرمار دیگم رسید: ))

دیگه هم اینکه من متوجه شدم که دچار یه بیماری مسخرم!ذهنم رو یه سری چیزا قفل میکنه دیگه ول نمیکنهههه...مثلا همش فک میکنم هربار که میرم مسواک میزنم باید فلان دختره رو ببینم که داره با بی افش میلاسه،یا هربار میرم دسشویی فلانیم هس،یا اینکه فک میکنم چرا این دختره همیشه موهاشو این مدلی میبنده و پاهاشو اینجوری میذاره و یا اینکه چرا فلانی از این سوت*ن استفاده میکنه؟؟(اینا همش هسااا)کلا وقتی خیلیارو میبینم،ذهنم درگیره این چیزاس: )

حالا میرسیم به خاطرات و ماجراهای جالب امیرعلی: )))

1.امیرعلی زیاد قرصا رو نمیشناسه.بعد اون روز برگشته گفته که من سرم درد میکرده و خوابم نمیبرده،یه "آموکسی سیلین"خوردم،"راحت"خوابیدم!!!میدونید که اموکسی سیلین واسه عفونت استفاده میشه دیگه: ))

2.دیروز ارغی و امیرعلی باهم بیرون بودن،بعد اینا داشتن میحرفیدن یهو ارغی میبینه که امیرعلی تکیه داده به دیوار و ایستاده.میگه چی شده؟میگه من هربار ک کلم میخورم،دل درد میگیرم(تشخبص من که گوز پیچ شدنه: )) )بعدشم خیلی به خودش میپیچیده.میرن میشینن رو یه نیمکت و اینم دلشو گرفته بوده و سرشو گذاشه بوده رو پاهاش.ارغیم همش میگفته که میخوای تاکسی بگیرم بری خونه؟خلاصه تا اینکه میبینه خیلی حالش بده و اینا ارغی میگه تاکسی میگیرم بریم درمونگاه پس.بعد یهو میبینه دستشو گرفته به یه میله و وا رفته!ارغی خیلی ترسیده بوده و همش هی هول هولکی نمیدونسه چیکار کنه که یهو آقا میزنه زیر خنده که داشم شوخی میکردم!!!

بعدشم همش طلبکار بوده از ارغی که شما هیچکاری نکردید!چرا میخواسید منو بفرسید خونه!واقعا راس میگن که هیشکی مامان آدم نمیشه هاااا...بعدشم بهش پیشنهاد داده که بره دوره ی کمک های اولیه!!ارغی میگفت نمیدونم والا توقع چی داش!تنفس دهان به دهان؟!؟!؟!

3.ارغی به امیرعلی گفته بوده که ما بهت میگیم خنگ و اینم گیر داده بوده که چرا میگید و بعد اینا هم بهش گفته بودن که چون خیلی وقتا سوتی میدیم و تو متوجه نمیشی.بعد اینم میگفته من متوجه میشم ولی به روی خودم نمیارم!اینا هم بهش گیر داده بودن که اگه فهمیدی باید بگی فهمیدم!اقا،ارغی میگفت که یه جا یکی از بچه ها سوتی داد و ما ترکیدیم از خنده و این جدی نشسه میگه فهمیدم.یا میگفت دور هم نشسه بودن بعد دوتا گربه ها پریدن سمت هم،همو بوسیدن.این نشسه میگه فهمیدم!!!عزمی راسخ داش در اثبات اینکه خنگ نیس!

عالللللییییییییییهههههه این بشر: )))

خبرا هم رسید که 5مین پیش امیرعلی خیلی یهویی پی ام داده به ارغی و حال مارو پرسیده: )

*پسرهمسایه،ادم بدی نیس در عین حالی که خوبم نیس واسه من و البته که اون میگه با صحبت با من انرژی میگیره.ولی واقعا این دلیل میشه که هربار که زنگ میزنه 1ساعت یا بیشتر بحرفه؟واقعا من حق دارم که جوابشو ندم؟؟؟عنتر

*موضوع بعدیم مشاورم هس.این شبا میشینم چتاییی که داشیمو میخونم.مرورشون هرچند وقت یه بار هم فاز میده،هم یه لبخند پهن میاره رو لبای ادم.شاید بازهم،شانس در خونمون زد...

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

خب به نام خدا.من اومدم که باز غرغر کنم: )

اول از دیروز بگم که جدا از اینکه استاد یه حرکت خوب زد و بچه ها خوش به حالشون شد(دوسام که تو امت تقلب نموده بودن و ماکس شده بودن)ی اتفاق جالب دیگم افتاد.من دیروز یه کوچولو حس گلودرد داشمو اول صبحی یه کلداکس خوردم و خب شدیدا خواب آور بود و صرفا تونسم سر یکی از کلاسا بشینم.میخواسم برگردم به ماری گفتم که جزه کپی بزنه.بعد عصر متوجه شده که رضا و محسن و ماری واسه خودشون جزوه زدن ولی واسه من نه!بعدشم دیگه معلوم نیس کی ببینمشون و این صحبتا....مسخره اینه که اینا سرکلاسی که نشسن مدیون منن.من دقیقا 5ماه دویدم تا تا بتونم این درسو رو بردارم،بعد اینا پشت سر من اومدن....

دیگه واقعا اصابم خورد بود و حس خستگی امتحان دوشنبه همچنان تو وجودم و واقعا حس درس خوندن نیس و چه حس بدیه که بد موقع اومده سراغم...رفتم پیاده روی تو خیابونای ارم.همیجوری راه رفتم تند تند و نفس عمیق کشیدم.حالم بهتر شد؟نه!بدترم نشد...

اومدم خوابگاه دارم با ارغی میحرفمو میگم من،نمیتونم 50سال اینجوری زندگی کنم.همش درگیر یه سری مشکلات تکراری.همش عذاب...دارم بهش میگم که نکنه این دنیا جهنم یه دنیای دیگس؟میگه اینی که میگی یه شعر هسا.دارم شاعر میشم: ))))))))

اونم تعریف کرد از ماجراهاش و دوساشو...میگم شبیه هم هسیما،واقعا هسیم.

دارم بهش میگم،میگن که شادی یه چیزی درونیه،ولی هرچی میخوام شاد باشم عوامل بیرونی نمیذارن.نشسه میگه دقیقااااااااااااا،از نظرش ناراحتی یه چیزی خیلی بیرونیه...

متنفرم از این روز خوب وعده داده شده.اگه هرچیزی به موقع بیاد...چی میشه همه چی سر جاش باشه اخه!!

*راش به یسی گفته که باهم کانکت نباشیم اخه من ذهنم خیلی درگیره...من نمیدونم یسی به چیه این دل خوش کرده.اخه اصن ثبات نداره.

*دیروز به پروفسور اس دادم کجایی؟میگه  دفتر،داریم با 2تا از بچه ها میزنگیم به مشتریا!!!بهم برخورد.بعدشم زنگیده که فردا(که امروز باشه)میخوام برم یاسوج واسه بازدید از نمایندگی،میای؟منم گفتم نه.اخه ینی چی؟اینجوری که بهش نمیگن"باهم"کار کردن که!

*و اما داستان خوب امیرعلی.ارغی میگفت،تو دانشکده بودن که گوشی امیرعلی خاموش میشه.بعد باید واسه یکی از همکلاسیاشون عکس میفرستاده.ارغی میگه بیا از گوشی من بفرس.بعد ارغی میبینه که امیرعلی داره هرهر میخنده.میگه به چی میخندین؟میگه دارم از زبون شما باهاش میحرفم!!!انگری پسر مورد نظر یکی از همکلاسیا بوده که کار میکنه و ارغی نهایتا 2-3بار دیده باشه طرفو.حالا مکالمه:

-سلام.خوبید؟کم پیدایین،نمیاین دانشکده.

-سلام.ممنون،شما خوبین؟اره من نمیرسم که بیام،درگیر کارام.

-ایشالا که برید دیگه برنگردید.

-کجا؟؟!!!دانشکده؟؟؟؟!!

-مرض

-برای چی درس صحبت نمیکنید!؟

که دیگه اینجا میگه که من امیرعلیم!

ارغی میگف همین که بخوام بپرسم کجایی و اینا خودش ضایه بود،چه برسه که بخوام اینجوری بحرفم.

ولی دم امیرعلی گرم،همیشه بساط خنده رو پهن میکنه واسمون

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

یکشنیه بعد کلاسم با رضا رفتیم دکه ی جلوی دانشگاه که رضا سیگار بکشه و باهم درباره ی درسا و ترم اینده و این چیزا حرف زدیم و اومدیم بالا که بریم خوابگاه و درس بخونیم.2تامون فرداش که میشد دوشنبه،امتحان جمعیت شناسی داشیم که امتحان پایانی بود.در حقیقت اخر دی بود و ما کشیدیمش جلو.

وقتی اومدم بالا نمیدونم باز چرا اینقد حس بیرون رفتن داشتم.و حالا برمبنای یه سری اتفاقا و کشمکش های درونی رفتم پیش مستر.ینی ما حدود 45دقیقه در دانشگاه همو دیدیم.و باز مثل همیشه درباره ی پاش که شکسته و اینا دروغ گفته بود که خب البته 97درصد خودم احتمال میدادم.حرف خاصی نزد جز اینکه منو میخواد نه بخشش منو و اینکه میگفت خیلی خری که نمیفهمی دوست دارم وگرنه چرا باید اینقد دنبالت بیامو از این چرت و پرتا...

وقتی برگشتم حراست دم در صدام کرده و کارت دانشجویی میخواس و حالا با کلی مرموز بازی یکی از اون پشت داش اطلاعاتو مینوش.پالتوم کوتاه بودو فک کردم به خاطر اونه ولی هیچی نگفتو یخورده استرس وارد شد که با دوستان با تجربه(!)که صحبت کردم گفتن صرف ترسوندن هس و این چیزا...

روز دوشنبه هم کلاس اینا رو رفتیم و عصرم رفتیم امت دادن و بعدش قرار بود با یسی و راش و جناب همشهری بریم بیرون.اول یسی میگف مت و حسینم میان که نیومدن و من کلی فحشش دادم.خیلی خسته بودمو از طرفی هوا به شدت سرد بود و از طرف دیگه من واقعا از این جمع خوشم نمیاد.خیلییییییییییییییییییییییییییییییی بدم میاد حتی،خیلی!

رفتیم تو یه کافه.کافه لادن.کار فانی کافه این بود که واسه شب یلدا واسمون 2کاسه انار و 2کاسه اجیل با 2تا فال روبان زد شده اورد.بعدشم من یه کوکی اسموتی و یسی پاستا الفردو و راش کاپوچینو و کیک و جناب همشهریم سیب زمینی و پنیر سفارش داد.کیکش یه کیک شکلاتی بی نهایت خوشمزه بود که داغ داغ درست کرده بودن و کلا غذاهاش عالی بود.

جناب همشهری و یسی تخته بازی میکردنو من و راش هم جداگونه تو نت میگشتیم.خیلی کم و هرازگاهی باهم شوخی میکردیم و کلا به اونا خوش میگذشتو به من نه.خیلی واسم خسته کننده بود.از طرفی یسی اجازه گرفته بود که بیشتر بتونیم از خوابگاه بیرون بمونیم و که تا وقتی که برگشتیم 10.30 بود.به یسی خوش میگذش چون با راش بود و دوسش داش و به جناب همشهری و راش هم خوش میگذشت چون مشترکا دوس دارن یسی رو.

خلاصه بعد اونجا اومدم خوابگاه و با ارغی و عارفه نشستیم 100برگ دیدیم و کلیم خندیدیم.بعدشم پسرهمسایه زنگید و مثل همیشه گوش مفت گیر اورده بود و زر میزد.از ماجراهای روزش.نمیدونم رفته با عشقش امروز ملاقات کرده بعد کلی سال و گفته میخوادازدواج کنه و و و...

صبح امروزم احساس گلودرد ریزی داشم.قرص انداختم بالا و عسل ابلیمو خوردم و به خاطر همین فقط تونسم یکی از کلاسامو برم از بس که خواب تو چشام جمع شده بود.

*دیروز با گوشی یسی تو کافه،داشم پیج جناب مشاور رو تو اینستا رصد میکردمو پیجش پرایوت هس.از قضا که امروز دس یسی رفته روشو فالو کرده و اونم قبول نموده و ...به تخم اقام : )

*دیروز ارغی تنها بیرون بود.دم دانشگاه بوده که امیرعلی بهش میزنگه میگه الان بابام رفت(باباش اومده بود شیراز و برگشته تهران همون موقع دیگه)کجایی شما؟ارغی میگه دم دانشگاه.امیرعلی میپرسه فاطیم هس؟(منو میگههههههه)ارغی میگه نه و اونم خدافظی میکنه میره...ارغی اومده خوابگاهو تعریف میکردو هار هار خندیدیم.بچه ی باحالیه...

*من 23 امتحان خرد و سنجی رو باهم دارم.دوتا از درسای سخت 4واحدیم.خیلی تلاش کردیم تاریخ یکی رو عوض کنیم که نشد.حالا استاد خرد گفته که هرکسی که بخواد پایان ترمو امتحان بده تنها(ینی میان ترم حذف بشه)من نمرشون 8-12در نظر میگیرم(ینی 8تا میانترم و 12تا پایان)هرکسی میخواد همشو امتحان بده دوباره واسش 4-16میکنم.قضیه اینه که این همون امتحانی هس که بچه ها(رضا و محسن)با تقلب 90و95گرفتن.حالا واسه اونا به خاطر تقلب کردنشون نصف جزوه حذفه و وقت دارن واسه سنجی...ولی من...

به ماریم گفتم.خیلی شده که تا حالا بگم مهم نیس ولی این واسم خیلی زور داره و گفتم که نمیگذرم ازشون...ببینم امتحانارو چیکار میکنماااا...

 

  • میس فاطی