سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خی اصن یادم نمیاد باید چی بنویسم اینقد که نیومدم.

اولا از امتخان بگم که مثلا ما فک میکردیم 3تا سوال بده الان 7تا سوال داده بود و خیلی هاش 3قسمتی با بارم های مسخره.سوالارو خودش حل نکرده بود و جوابای مسخره تر.خلاصه که همه با هم گند زدیم:)

مورد بعدی که یادم میاد،واسه شرکت پروفسور اینا دنبال کارا هسیم و کاتالوگ اینا.دوشنبه ک من کلاس زبان داشم،با ریحان هماهنگ کردم و رفتم که برم پیششون ک علیرضا رو ببینم و ازش بخوام ک کاتالوگ رو طراحی کنه : ) اونجا حسن و زیلو هم بهمون پیوستن و رفتیم فلافل خوردیمو مسخره بازی.باید بگم که حسن عشاق قدیمی ما که کلی هم رو مخه و بالاخره زن گرفته.اونجا کارا رو اکی کردیمو تموم شد و رفت.قرار شد یه قرار ملاقات بذاریم که پرفسور و علیرضا همو ببینن و کارا ردیف بشه....

سه شنبه رفتیم ک بریم و پروفسور اومد و علیرضا جایی گیر کرده بود و گفت نمیام.قرار شد با پروفسور بریم چن جا بپرسیم و قیمت بگیریم و جاهایی ک میخواس واسه دفتر بگیره رو ببینیم.نه اینکه ما همیشه 4تایی(با علی و یسی میریم)پرفسور گفت به اونام بگیم که اصن به نظر من نیازی نبود.خلاصه میخواسیم بریم دنبال یسی خانوم،پروفسور بهش گفت 15قدم بیا جلوتر.آخه اگه میپیچیدیم،میافتادیم تو یه ترافیک خیلی بد.ایشونم گفت نمیامو این بار هیچکس نازشو نکشید و اینجوری شد که ما 3تایی رفتیم.منو علی و پروفسور.یه سری کارا رو انجام دادیمو برگشتیم و طبعا با رفتار بچگانه یسی خانوم رو به رو شدیم و تو پوز بودن.

مورد بعدی که نیاز شدید به ذکرش هس،علیرضاس.از ابتدای دانشگا(2ماهی هس)میخواد باهام دوس شه.کلی تلاش میکنه و اینو اونو واسطه میکنه و کادو میخوره و کار انجام میده و از این صحبتا.تا اینکه بهش گفتم نه و اونم گفت که هر وقت خواسی وارد رابطه ی احساسی بشی بدون که من همیشه هسم(اخه من گفتم با تو مشکل ندارمو مشکل خودمم که نمیخوام وارد رابطه بشم)خلاصه که 3روز پیش(ینی نزذیک 5روز از اینکه از من دس کشید)رفته از ریحان خواستگاری کرده.بله...مشکل اینجاس که از ریحان مشاوره میگرفته واسه رسیدن به من.از طرف دیگه اینکه برگشته به ریجان گفته اینکه میگن "خیر ماوقع"من واقعا بهش اعتقاد دارمو اینکه نشده که با فاطی دوس شم حتما حکمتی داشه و چه خوب که باهم اشنا شدیمو این صحبتا.

بدتر از همش اینه ک ریحان کاااملاااااا جدی داره به این قضیه میفکره.من اصن کاری ندارم که این طرف قبلا با  من میخواسه باشه.به هرحال من گفتم نه و اون ازاده ک هر غلطی کنه ولی نه اینکه طی چن روز بیاد از رفیقم خواستگاری کنه...

کلی با دوسم ماری مسخره کردیمو خندیدیم.واقعا ریدم تو دوسام از بغل.

*همیشه تو چنین مواقعی فک میکنم که چرا این مشاور عنتر محترم نیس!!چرااااااااااااا؟؟؟تا کی باید وضع ما اینقد ت*می باشه؟اون روز به یسی یه جمله در همین موضوع گفتمو اون گفت بابا بکش بیرون.خب من چیکار کنم که نمیتونم مث اون باشم؟من مث اون محسن و مهدی و نوید و محمد و امیر و یکی دیگه محمد و هادی و فلان و فلان تو زندگیم نبودن.یه مشاور بوده و یه مستر.مستر که  بعد 7سال رابطم رفت تو دیوار و بعدشم مشاور که ازش خوشم اومدو اونم انگااار نه انگااار.اصن نمیفهمه.کلا من خیلی دیر از کسی خوشم میاد.ولی وقتی خوشم بیاد خوشم میاد دیگه.اهان،اون شب که با پرفسور و علی بیرون بودیم،یه جا علی پیاده شد و کار داش،داشیم با پرفسور میحرفیدیم،میگه خب چرا خودت نمیری جلو؟میگم اصننننن فکرشممممم نکن.عمرا غرورمو بذارم زیر پا.میگه که اره،کار درستی میکنی،پسرا از همچی دخترایی خوششون نمیاد!!(لازم به ذکره که یسی خودش رفته به پرفسور ابراز علاقه نموده)

*خلاصه اینکه برای جدا شدن من از این جمع های چیپ و پیوستن به جمع مورد علاقم دعا بفرمایید.مرسی:)

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

 

3شنبه اینجا بارون میومد والبته که بارون نبود و سیل بود.همه جارو اب گرفته بود و قشنگ همه ماشینا تا نصف تو آب بودن

صبح سرکلاس من فقط یه پالتو پوشیده بودم و بعد اینا ا این دستگاه های تهویه هوا روشن کرده بودند و اصن انگاری کولر بود!

سر کلاس بعدیم بنده خیلی پر رو با لپ تاپ رفتم نشسم: ) آحه کلاسش واقعا خسته کنندس.

اومدم خوابگاه.بعد دوسم ناهید،کفشش و کیفش خیس شده بود،رفته بود بوت خرید بود و کیف و چتر و یه سری مخلفات.کاری ندارم که یه خرید سردستیش اینقد مفصله.قضیه اینه که مثلا کفشش رو خریده بود 240.یا کیفشو 100گرفته بود...خیلی یهویی!!

دارم به ارغی میگم،میگه بذار سرمو بذارم لای در کمد: ))))

ظهرش خیلیییییی بارون شدید شد.اصن همه جا اب بود کاملا.منو یسی رفتیم که بریم کلاس تربیت.حالا هی پرفسور میگفت نرید خیسسسسسسسسسسس میشیدااااا...ما مث احمقا رفتیم.جدا از اینکه کاملااااا خیس شدیم (به خصوص یسی)همش باید از تو آب رد میشدیم و البته شدیدا باد میومد.چترو به زووور گرفته بودیم.اخرشم چترمون کلا وارونه شد و شکست.خیلیییییییییییییی خندیدیم.کلاس تشکیل نشدو موقعی که داشیم میومدیم خوابگاه استاد پیداش شد ک گفتیم همه رفتن و اونم رفت.

اومدیم خوابگاه من خوابیدمو راهی کلاس بعدی شدم.کلاس یخورده زودتر تعطیل شد آخه مطهری و عباسی دعوت بودن.اصن غلغله بود تو دانشگاه.حراست و پلیس و گارد و یه وضیاااا...دانشجوها هم دم در و با هجوم تمام میرفتن سمت سالنا.ولی من رفتم خوابگاهو از دهن کوفتیم در رفت که بریم بیرون.یسی هم سریع زنگید علی و پروفسور اومدنو رفتیم کافه.من دوس نداشم برم چون شنبه امتحانی دارم بس سختتتتت.از طرفی علیرضا گفته بود بریم بیرون و من گفته بودم نه.با کلی ترس رفتیم ک نبینه کسی مارو...

رفتیم کافه.علی و یسی  تخته نرد بازی میکردن و منو پرفسور درباره ی کارگاه و تالار و اینکه باید چیکار کنیم میحرفیدیم...بعد از اینکه تموم شد علی گفت که آرمین و فاطی(2تا از دوستاش)دارن نامزدی میکنن.من خیلی شوکه شدم.اینا 4تا بودن(علی و الهه و ارمین و فاطی)که هر روز باهم میرن دانشگاه و خیلی باهم خوبن و کاملا دوسسستتتت.اصن تا3 ماه پیش همشون دوس دختر و دوس پسر داشتن.خلاصه که من مث همیشه داشتم میگفتم که ضایس.اصن از نظر من این حرکت که با دوستت یا همکلاسیت که چن سال باهم دوس معمولی بودین بریزین رو هم...خلاصه بعد اونجا یسی میگفت که فقط تو اینجوری هسی و میگفت جز محدود ادمایی هسی که وقتی میگی با یکی دوسی،واقعا دوسی و نظری نداری بهشون. و از این حرفا.بعدشم اومدم تو اتاق و با ارغی دو ساعت حرفیدمو اونم میگفت که به اونم همچین حرفی میزنن(باید بگم که فاطی حدودا تنها ادمی هس ک واااااقعا شبیه منه.چه خودش چه خانوادش.ینی خانوادش شبیه خانوادم هسن:دی )خلاصه که کلی حرفیدیم و مسخره بازی در اوردیم.

اهان،یادم رفت بگم که موقع برگشت علیرضا مارو دید!بنده خدا قطعا ناراحت شده ولی خب هست دیگه...اخر شب اس داد و منم نظرمو نسبت به پیشنهادش گفتمو اونم گفت باشه.ولی اگه تصمیم گرفتی که میخوای وارد یه زابطه ی عاطفی بشی،من هستم همیشهههه

این 3روز هم دارم سعی میکنم که سخت درس بخونم چون شنبه امتحانی بسسسس سخت دارم.واسم خیلی انرژی مثبت بفرسینااااا.

*حال مریض رو پرسیدیم.اقا پروژه اینجوری بود که من میپرسم که سلام خوبین؟حال مریضتون چطوره و اونم میگه بهتره و من میگم خدارو شکر.که مثلا یه وقت فک نکنه ما از اون دخترا آویزوناشیم...خلاصه بعد کلییییییی عنتر بازی در اورذن،اس دادم و پرسیم.اونم گفت که متاسفانه علم پایان ماجرا رو اعلام کرده،تو کمااس!!!!اقا حالا من نمیدونسم باید چی بگم بچه ها هم مسخره بازی در میاوردن.میگفتن بگو خدابیامرزدش دیگه!!یکی میگفت بپرس چقد بهتون ارث میرسه.یکی میگفت بگو واسه اعضای بدنش تصمیم گرفتید؟یکی دیگه هم میگه بگو ایشالا هرچی اکسیژن تازه هس بقای ریه های خودتون!!از همه پرسیدم.همون موقع سرپرست اومده تو میگم باید چی گفت.فک کرده میگه نمیدونم.بعد منم بهش گفتم فک کنید شاید این موقعیت واسه شمام پیش بیاد!!!بنده خدا چشاش 6تا شد!خلاصه من چون نمیدونسم چیکارش هس،نسیتشو پرسیدم و گفت شوهرعمم هس و بعدشم بچه ها اندکی مسخره بازی در اوردن و دیگه هم گفتم که ایشالا هرچی خیره پیش میاد...ج نداد.این ینی بی شعوری.من اگه بودم،تشکر میکردم.

*عمه ی ریحان فوت کرده.بعد دیروز داداشش زنگیده میگه من تو مراسم ختم زیر درخت انگور ایستاده بودم،داشم با تلفن حرف میزدم،یه برگ خوردم.یه نظرت ضایس؟؟؟اصن ترکیده بودیم از خنده.فک کنید،تو یه جا به اون شلوغی.ریحان میگفت خدا کنه برگ سبز خورده باشه!!

*دیروز مامانم اینا از مشهد برگشته بودن و اومدن پیشم که سوغاتی هامو بهم بدن.اقا تا گفتن داریم میایم به ریحان میگم پاشو اینجارو تمیز کن.کلی ظرف شستمو مرتب سازی نمودیم.باز وقتی مامی و ابجی گرامی اومدن،میگفتن که خیلی بهم ریختس.یه تیکه ک ریحان ترکیددددده بود از خنده این بود که دارم میگم رو بالشیمو بکشم رو بالشتم.از پارسال تا حالا که مامانم شسته هنوز نکشیدم روش!خلاصه اومدنو مامانم یه پالتو چرم خریده بود ک من ازش برداشم.ولی الان به خاطر شدت عذاب وجدان میفرستم واسش.اقا اینا که رفتن من رفتم باقی ظرفارو بشورم که یهو برگشتن!یچه ی خواهرم خرابکاری کرده بود و مجبور بودن بشورنش.هیچی دیگه لو رفتیم قشنگ: )

*من اینقد با بچه های کلاسمون دیسکانکتم که تازه متوجه شدم یکی از بچه های کلاسمون تابستون عقد کرده،یکیشون به خاطر مشکلات عصبی که داشه زده به بدنشو نمیتونه راه بره احتمالا حذف ترم میکنه و دیگه هم اینکه یکی از بچه های کلاسمون حاملس.(شهریور ازدواج کرده هااا،ولی الان 7-8هفتشه)اصن یه وضی!

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ضعف

ضعیف بودن ینی به جای اینکه  بشینم طبق برنامه اقتصاد سنجی بخونم و زبان،بشینم رو مقاله کار کنم و nتا کار دیگه،بشینم مث احمقا به یه احمق فک کنم!مث دخترای 14ساله ی بی تجربه عمل کردن،واقعا تو فاز من نبوده.چطور شد که این من احمق لعنتی باز پام گیر کرد تو یه رابطه ی 1ماهه!ها!یک ماهه ی ساده.دوستی ساده مثلا.چطور شد آدمی که به هیچ جام نبود یهو اینجوری مهم شد!

حالا به درک که مهم شد،چرا تموم نمیشه؟!؟چرا نمیره از سر من!؟

خسته شدم از فکر کردن به چیزایی که نیس.آحه یکی نیس بگه واقعا اینقد ضعیفی که نبود یه عنتر زاده باید اینجوری از پا بندازتت؟!خوشبختی ینی اینکه من دارم تو رشته ی مورد علاقم درس میخونم.ینی لذت میبرم از رشته و تلاشی که میکنم.ینی اینکه لذت ببرم از اینکه کلاس زبانم تمومه از اینکه میتونم کلی مدرک داشته باشم از اینکه مقاله مینویسم(همش آرزوهامه)از اینکه بابام بهم زنگ میزنه و همیشه با خوشرویی بهم میگه سلام دخترگل بابا.خوشبختی ینی همین تایمی که توی خوابگاه با بچه ها از خنده غششششش میکنیم واقعا...خوشبختی ینی شوخی هایی که استاد باهام میکنه.خوشبختی ینی بیرون کشیدن از رابطه ی اشتباه قبلی...

ولی فاز من چیه؟فکر کردن به آدمی ک حتی یه درصدم بهم فک نمیکنه و تصور کردنش تو تمام لحظه های زندگیم(بی اغراق تو 24ساعت)چقدددد مسخرس

...

ف ا ک: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

پروژه ی nام

شنبه اینجا به شدت بارون خوبی میومد و ما هم کلاسارو پیچوندیم و با یسی و علی و پروفسور رفتیم بیرون.علی قبلا میگفت من یه پل میشناسم که غروبش خیلی قشنگه و اینا.خلاصه ما قرار شد بریم اونجا.شاید باورتون نشه،ولی واقعا یه پل عبوری ساده بود!حالا مام کیک و نسکافه میخوردیم اونجا.کلی عکس گرفتیمو هوا هم خوب بود.بعدش رفتیم خونه پروفسور اینا.یسی واسمون سوسیس درس کرد و منم کارای سفره ارایی مثلا.علی کلی اذیت میکردو منم کلی دعواش کردم.پروفسور عزیزمون مریض بود و واسش اب مبوه اینا گرفتیم.بعد ناهار پروفسور ک خوابید و ما هم هی چرت میزدیم،حالا یا علی کرم میریخت یا گوشی زنگ میخورد.خلاصه علی رفت سراغ خواهرش.منو یسی هم رفتیم مغازه واسه پروفسور لیمو شیرین و پرتقال و سوپ و قرص و این چیزا گرفتیم.کل ذوق زده شده بود.علیم برگشت.با کیت کت اومد واسه عذزخواهی....

سه شنبه هم من به یسی گفتم ک بیا بریم بیرون.زنگید به اونا و4تایی رفتیم یه چایخونه تو چمران.حرفای معمولی و قلیون و این صحبتا.علی ناراحت بود اندکی.گیر داده ک اخلاقت عوض شده ولی من همونم ولی چون علی علاقشو عملا ابراز کرده و من همچنان مقاومت میکنم،و اون توقع داشته ک رفتار من عوض بشه و نشده،فک میکنه رفتارم عوض شده...

امروزم امتحان تفسیر داشتم صبح.خوب نبود اونجور ک باید میشد.بعدشم عصر امتحان آزمایشی آیلتس دادیم.کلییییییییییییی استرس داشم.بعدشم بهش گفتم که فعلا تصمیم گرفتم که به جای آیلتس برم چن تا از نرم افزارای رشته ی خودمو مدرک بگیرم.ینی اولویت بندی کردمو مشورت.و خب خیلی با توجه به بودجه تصمیم گرفتم.کلی مخمو خورد که نه بیا آزمون بده.

بعد از اونجا با ریحان و علیرضا و حسن رفتیم پارک آزادی.حسن دوستدار قبلی سمج من بود که الان نامزدی کرده و علیرضا فعلیش!

علیرضا از ریحان پرسیده بود که چیکار کنم که فاطی باهام اکی بشه،ریحانم گفته بود که فاطی یه اخلاق خاصی داره و هرچی دورتر باشی،بیشتر جذب میشه.اگه بخوای خیلی نزدیک بشی،کلا کنار گذاشته میشی و سعی کن فاصلتو حفظ کنی.خلاصه خیلی خوب توضیح داده بود.حالا علیرضا هم مثلا کلی اکی شده بود و بعدشم کلی ذوق مرگ شده بود که من بهش اس میدمو از این صحبتا.

تو پارک که منتظر بودم،چون تنها بودمو کلی پسر اونجا بودم حلقمو کردم دست چپم.بعد که علیرضا و ریحان تنها بودن،علیرضا با کلی ناراحتی و مگرانی از ریحان پرسیده بود که قضیه این حلقه چیه!

کلا اینکه متوجه شدیم فاز ازدواج برداشته...میدونید،علیرضا عااااالیه.علی به شدت عالی تر،ولی الان سوال من اینه که این نامردی نیس که ادمی که اصن به هیچ جام نبوده،بعد 6ماه که رابطه ی ان سالمو کات کردمو حالم اکی نیس،بیاد،بعدش بیاد یه بار منو بغل کنه و یه بار ببینه و و و هزار تا اتفاق دیگه،بعد یهو بره و باز من باشم و یه روند تکراری...؟واقعا نامردیه.دردی که یه بار کشیدی و دوباره بکشی.واسه بار دومی که هیچ جوره توش دخیل نیسی...

گفتم که جواب اس داد؟شب که اس دادم،صبح اس داد و من داشتم ریز سوالاتو میپرسیدم،جواب نداد بعد شب اس داد و یه جوابی که هرکسی میتونس بده!منم گفتم دستتون درد نکنه از صبح تا حالا تو زحمت افتادین!اصن بچه ها ترکیده بودن از خنده.هی میگفتن جواب داد؟منم میگفتم این دیگه هیچ وقت جواب نمیده،فقط من باید صبح اس بدم و عذرخواهی کنم و قاه قاه میخندیدیم...به طرز عجیبی صبح اس داده بود وعذرخواهی کرده بود و من خرررررذووووققققق..بعدشم گفتم من توقع هرچیزی داشم الا عذرخواهی و بعدشم یه سری تعارفای معمول و بعدشم گفتم که اگه کمک میخواین بگین،اونم گفت مریض داریم تو بیمارستان واسش دعا کنید.منم اندکی گه فلسفی خوردم که ج نداد!دیگه پروژه بعدی پرسیدن حال مریضه.خخخخخ

امشب که جمعه بودم دعوت ناهید(هم اتاقیم)رفتیم شمس العماره.یه رستوران شیک و خوب.من بختیاری سفارش دادمو بچه ها شیشلیک و برگ و این صحبتا...خیلی خوب بود.البته بماند که هر پرس غذا 40تومن بووووودددد و ناهید سرویس شد کلا!ولی خب شدیدا جاتون خالی:دی

*سعی میکنم یخورده سریعتر بنویسم که هم جزئیات باشه هم کوتاهتر باشه.

*اینکه 2تا امشب تو داستان هس،واسه اینه ک نصفشو دیروز نوشتم.خودتون متوجه بشید دیگه: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

پوپک

خب میخوام به تفکیک روز بنوسم: )

سه شنبه:سه شنبه پروفسور گفت که میاد دنبالم که بریم بیرون.یسی خانوم اندکی چس نموده بود خودشو دال بر اینکه اول به بنده گفتم و به ایشون عرض شده که "منو فاطی داریم میریم بیرون،میای؟؟"خب ایشونم ناراحت شده بودن.

منو پروفسور رفتیم خیابون گردی و بعدشم پارک تا اینکه یسی 7.30 کلاسش تموم بشه و بریم دنبالش.تو پارک درباره ی کاری که انجام میده حرفیدیم و تالار عروسی که میخوان راه بندازن...

پروفسور میدونه ک من یکی رو دوس دارم ولی نمیدونه ک کیه و از اونجایی که خیلیییی فضول هسش،همیشه ادمو سوال پیچ میکنه.خلاصه اون روز قرار شد که من بهش 3تا شانس بدم که حدس بزنه و اگه درست بود حتمااااا بگم که خودشه.ایشون اولین نفر اسمشو اورد و منم گفتم نه!!!

خلاصه گذش تا رفتیم دنبال یسی و همچنان خیابون گردی و همیجور تو ماشین سوال میکردو ما هم مسخره بازی.اسم ادمای ضایعی که میشناختیمو میاوردیمو اونم تو حالت نیمه باور بود و هی قیافش متعجب...خلاصه تا اینکه ما ناشی بازی در اوردیم و اسم دوست طرفو بردیم.اینم که شک کرده بود زنگیده به پسرعموی دوس فرد مورد نظر(!)بحثو یجور کشوند به پسرعموشو دوساشو و هم خونه ای هاشو بعدشم اسمشو در اورد!!همشم میزدمون که من که همون اول گفتم!ولی واقعا خدا نکنه ادم فضول باشه!

حالا هی داشیم دربارش میحرفیدیم،میگم اون روزی که همو دیدیم من اصن خودم نبودم.میگه خب چرااااااا خودت نبودی و از این حرفا.یسی میگه اههههه خب نمیتونس خودش باشه،میگه *ریودددد بودی!!هیچی دیگه،اون روز،روز تو خال زدن هاش بود کلا:)

همون شب یه بحثم پیش اومد ک کیانا(هم اتاقی یسی)به یسی گفته بود کخ الی به کیانا گفته که یسی با پروفسور میره بیرون و منبع موثق داره و منبعشم من بودم!خلاصه الی گفت هانی گفته و هانی میگفت من بهش گفتم.زنگیدیم هانی میگه تو اصن به من چیز نگفتی!خلاصه ک اینجا یه سلسله بود که همه هم خودشونو تبرئه میکردن هم دوس خودشونو و نشون میدادن ک دلسوز همن.

4شنبه:مصطفی معین اومده بود.مثل تمااااام برنامه هایی که فرهنگ و سیاست برگذار میکنه همیشه با دعواهای فیزیکی بسیجی ها و اصلاح طلبا همراه بود.یکی در میون بچه های اصلاح طلب و بسیجی میرن بالا و سوال میپرسن و دس و هو کردن و دعوا و این صحبتا.

بعدش ک اومدیم بیرون با ریحان کیک و ابمیوه برمیداشیم.البته خدا میرسوند،ما وحشی بازی در نیاوردیم مث بقیه هااااااااا.

همون شب علی بعد از کلی سگ شدن تو رفتارش بالاخره ابراز کرد که دلش میخواد فقط من مال خودش باشم.میدونسم حقیقتا.کلا فوبی علیرضا داره.(همون پسره که یهم پیشنهاد داده)خلاصه که من سعی کردم بهش بفهمونم ک نباید اینجوری باشه.ولی اووون شب کلی ناراحت بودم به خاطر اونایی که دوسم دارن و من دوسشون ندارم.حسشون خیلی اشناس واسم!!

5شنبه:قرار بود با یسی و راش بریم بیرون.راش دوس خانوادگی یسی اینا هس و یه چی تو مایه های 28اینا باید داشته باشه.ولی به شدت ادم فانی هس و البته جنتلمن.همیشه منم و راش و یسی و مت و حسین.ولی دم رفتن متوجه شدم که راش هس و یسی و یکی از همکلاسیام(تو وبلاگ قیلی به اسم "جناب همشهری"ازشون یاد میشد: ) )خب دوس نداشم برم چون اصن من واسه انجام یه کار کلی امادگی ذهنی واسه خودم ایجاد میکنمو نمیشه یهو ذهنیاتم بهم بریزه.و البته یه سری مشکلات ریز عقیدتی دارم با این اقا.خلاصه بعد کلیییییییییییییییییییی اصرار پاشدم ک برم.من ک ناهار خورده بودم ولی رفتیم ی رستوران ک بچه ها چیز میز بخوررن.بعد از کلی به در بسته خوردن و کلی رستورانای تعطیل رفتیم رستوران سین.جایی بس شیک و باب طبع من.بچه ها چیکن باربیکیو سفارش دادن و منم شیک.خانوم گارسونی که اونجا بود نمیدونم کارش چی بود ولی مداوما زل زده بود به ما و دس برنمیداش ک...حالا اونجا کلی خوردیمو سلفی گرفتیم تا اینکه اومدیم پایین.راش باید میرف پی کارای مامی.راش از اون ادم فداکاراس ک از رو خودش رد میشه واسه خانواده.مثلا دندون میخوند تو هند،ولی به خاطر یه سری مشکلات خانوادگی بیخیال شد و اومد پیش خانواده.خلاصه میخواس بره و من به یسی میگم بزنگم پروفسور،میگه اره!!اصن ترکیده بودیم از خندههههه...میگم دیگه ما عن قضیه رو در اوردیم.خلاصه پرفسور اومدو اول گشتیم بعد رفتیم یه چایخونه ک بچه ها قلیون بکشن.کلی گشتیمو اهنگ خوندیم و اخرشم رفتیم بام شیراز.

البته بماند ک اندکی یسی با پروفسور مشکل داره و تیکه اینا...پرفسور بهم کارتشو داده که ازش استفاده کنم.اخه بنده 1هفتس پول ندارمو مامی ک دیروز زنگید و پرسید پول داری من گفتم اره!!!!آخه یکی نیس بگه چرااااااااااااااااااا.

شبی هم دخترخاله زنگید که شب بیاید خونه و اینگونه شد ک مت نرسیده رفتیم خونه خاله.(لازم به ذکره ک خواهر هم اتاقیم شده خانوم پسرخالم)واسه همین دیشب من بودمو دخترخاله و همسریش و پسرخاله و همشریش و منو فاتک!(فاطک)!

الانم ک اینجاییم و عصرم قراره بریم سینماااااا

*هم ببخشید ک زیاد شد هم اینکه باید بگم تازه اینایی ک نوشتم کلی جزئیاتو ننوشتم!!!

*دیشب به فرد مورد نظر اس دادمو سوال پرسیدم.(ما با هم از لحاظ درسی کانکتیم)اخرین باری ک اس دادم خرداد بود،دیگه بدنم نیاز داش که بحرفم باهاش.همچنان ج یک اس رو نداده.اقاااااااااااااااااا یه دعا کنید بحثو کش بده و همه چی اکی بشه:(((( لطفااااا

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

دیروز تولدم بود...اتفاق خاصم از شنبه شب شروع شد.میخواسیم بیایم شیراز.بابام شاید واسه اولین بار بیخیال رسوندن من شد و قرار شد ک یسی و مامانش بیان دنبالم.بعد از خدافظی من اس دادم به داداشمو خدافظی کردم.زنگید و گفت که میاد ترمینال.تو راه ماشین پنچر شد.اصن تایر یه جور ترکیده بود مث وقتی که با چاقو میزنیم تو به چیزی...زنگیدم جناب برادر و اومد دنبالمو رفتیم.ساعت 12حرکت داشتم و حدود ساعت 5 میرسیم و من صبج ساعت 8 کلاس داشتم.جانم واستون بگه که بنده مشکلات ماهیانه(!)هم داشتمو علاوه بر اینکه واقعا نمیتونم نشسته بخوابم،دل درد و این چیزا هم داشتم.بت هر زحمتی بود رسیدیم...از ساعت 8صبح تا 6.30عصر کلاس داشم.

صبح علیرضا واسم یه گردنبند خریده بود و منم رضا و ماری و علیرضا و محسن رو بردم کافه ی تو دانشگاه.14تومن شد و طبعا دعوت من بودن.قسمت جالب ماجرا اینجاس که من فقط 15تومن پول داشتم....دیروز گذشت و من برگشتم خوابگاه.

چیزی که داره آزارم میده اینه ک موقع اومدن به مامانم گفتم که پول ندارم و از طرفی باید پول کلاس زبانمو هم واریز کنم.امروز پولو واریز کردیم.کلاس زبانی ک میرم خصوصی هس و خب بخورده هزینش بیشتره ولی فشردس.جوری ک الان بعد 1.5سال من قراره آذر یا دی برم ایلتس بدم.کاری ندارم که خودم پول ندارم،شارژ ندارم،غذا ندارم و هرچیز دیگه ای.میتونم منتظر بمونم که واسم پول بریزن،ولی سختمه وقتی که داداشم زنگ میزنه و میگه ک یخورده گرونه و میگه که چقد دیگه مونده؟آخه فاطی خیلی داره به بابا فشار میاد...بدیش اینه ک میپرسه حالا زبانت بهتر شده؟speaking و اینات قوی شده؟حرفاش که تموم میشه،میشه 4ساعت گریه ی مداوم من...هر روز به این موضوع فک میکنم که بابام با این سنش نباید اینقد کار کنه.فک میکنم که باید یه کاری کرد و هر روز که میدیدمش کلی عذاب وجدان دارم.ولی این حرف ک میگه به بابا داره فشار میاد ینی بهم ریختن همه ی ذهنم.فردا امتحان میانترم دارم و واقعا نه درست خوندم و نه چیزی.شدیدا ذهنم بهم ریختس.همش فک میکنم اگه هزینه ای که کردم گزاف بوده چی؟مثلا هزینه ای که بهم تحمیل شده با سودی که برم همخونی نداشه...داغونم به هرحال.

روز قبل اومدنم مامانم باز واسم روضه خونده.واسم قضیه ی 2سال پیش و یه اتفاق ناخوشایندو یاد آوری کرده.واسم از کلی نگرانیاش گفته...و خب اینم عن کرده تو اصابم.

دیروز که روز تولدم بود،4ماهه ک من منتظرشم.منتظر اونی که باید تبریک بگه..ولی نگفت!این ینی باز من یه بار دیگه تو ذهنم آدم اشتباهی رو انتخاب کردمو اشتباه رویاهامو ساختم.این ینی حماقت.چن روز پیش که فال گرفته بودم،اینقد شیرین بود و حلاوت داش واسم که حس میکردم حتما حتما حتما اس میده.یا تبریگ میگه...ولی فقط باعث هلاکت من شد.چون امیدم 2برابر شده بود و حالا خستگیمم 2برابر شده...

الان فقط میدونم که حالم خوب نیس....

+دیروز بعد کلی پیچوندن این پسره حمید،نشسم باهاش 1ساعتی حرف زدن.حرفامو واضح گفتم ولی خواس ک یه مدت باهم در ارتباط باشیمو آشنا بشیم...

+همش فک میکنم این حق من نیس...حقمون نیس که روز تولدمون اینجوری بشه.حقم نیس که نباشه...حقم نیس ک اینقد بدوم واسه هرچیز ساده ای...هی

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

گزارش!!

من یا نمیام،یا اگه بیام میام ک بنویسماااااااااا...

4شنبه عصر رفتم خونه یاسی دوستم.شهریور ازدواج نموده بود و منم رفتم پیشش.واسش شوکول بردمو یه سکه پارسیان.اصن حس ادم بزرگا بهم دس داده!

یه سری چیز میز خوردیم و حرفای بیهوده زدیم.در همین حین یسی بهم خبر داد ک علی تصادف کرده.اینکه تا اخر شب دکتر بیاد و برن ام ار ای،50بار فشار ما بالا و پایین شد.فعلا گردنشو بستن تا یه هفته اتی حالا.کلا اینکه دکی نبود و ام ار ای و هرچیزی رو واسش ایمیل میکردن!!!

خلاصه ک اون شب یاسی واسم پیراشکی گوشت درس کردو نشسیم خوردیم.رابطش با شوهرش به طرز مسخره ای مث خانوم و اقاهای 50سالس.حرمت ریزی م اوایل ازدواج هس اصن تو خونشون وجود نداره.حاشیه های خانوادگی و مامان من و مامان تو و نمیدونم خواهر تو اینجور و دوسای من اونجور!!البته میشه از خامی هم باشه.

دیروز رفتیم خونه دخی عمه(لازم به ذکره ک بهتریییییییییییینننننن رفیقای من 2تا از دخترعمه هامن)همیشه مجلس ما پر از خندس.مرور خاطرات هس از چند ماهی ک دانشگاه بودیم و دیدن کلیپای باحال و البته یه سری بحثای فلسفی...جمعی بسیاااااااااااااار خوب!

امروز صبحم کلاس زبان داشم...دیروز خیلی مسخره بود.با استاد زبانم بحثم شده بود.میگفتم خب ما اومدیم تعطیلات و فردا هم ک تاسوعاس،چرا باید کلاس باشه؟اونم میگفت من کلاسو تشکیل میدمو از قبل هماهنگ شده و از این صحبتا...کلا خیلی بی شعوره: دی

اها یادم رفت دیروز صبح رو بگم.دیروز صبحم با یسی رفتیم ک عکسشو تحویل بگیره.بعد محبوب(یکی از دوستان)زنگید ک میخواد بره گوشیشو تعمیر کنه و خلاصه امید و دوستشم اومدن.امید فامیل محبوبس،17سالشه و یه اشنایی دارن با یسی.قبلنا تفریحات خانوادگی داشتن!!!

کارشون واقعا طول کشیدددد و واقعا اینجا ظهر بود.هوا گرمممممم بوددداااا..کلی زیرلب غر زدم تا دیگه رفتیم.البته خوشم گذش:))))

در نهایتم تاسوعاتون پر از اشک و آه و ناله:)

  • میس فاطی