سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

درگیریای ذهنی

امروز خوندم واسه امتحان دوشنبه.نرسیدم به برنامه ولی جبرانش میکنم.همش این چند وقته هرلحظه ک حس کردم دارم کم میارم به خودم یادآوری میکنم ک واسه تبدیل شدن به کسی ک تا حالا نبودی باید کاری رو انجام بدی ک نا حالا انجام ندادی...میتونم دیگه،من میتونم:)

پنج شنبه ک پاشدم حس کردم باید تغییر کنم،موهامو چتری کوتاه کردم.خودم کلی ذوق مرگ بودم و البته استرس داشتم ک گند زده باشم.ناهار رفتم خونه خاله.تو راه با پسرخاله بودم و کلی حرف زدیم.داش گند میزد به آرزوها.گفتم من رو شبانه و روزانه ی دانشگاه تهران حساب کردم،گفت ینی اگه روزانه شیراز بیاری نمیمونی؟من اصلااااااا به این اگر فک نکرده بودم.واقعا یک دهم درصد احتمال نمیدادم به موندن تو شیراز.ولی خب کلی حرف زد.قبلا گفته بو. ک تو ارشد قبول شو من میفرستمت بری تو همکاران سیستم کار کنی.(میتونید ی سرچ بزنید دربارش)جای خوبی هس.خب کلی درباره ی هزینه های گزاف تهران گفت و زندگی کردن تو اونجا ک چقدر سخته.نمیگفت نرو ها،این حرفای در راستای این بود ک من گفتم اگه قبول نشم ی سال میشینم.

موضوع قابل بحث دیگه اینه ک استاد زبانم ک میخواد بهم کلاس بده واسه تدریس میگه باید تابستون شیراز باشی و منم گفتم باشه!!!چه خریم من آخه کجا بمونم؟کلی فامیل و خونه هس اینجا ولی خب...تازه از سمت دیگه دوستام نیسن اینجا...ولی خب میشه بمونم و برم تدریس و کلاسای خودمو ترم تابستون...حالا تا چی پیش بیاد.

دیگه هم اینکه یه آدم خاصی هس ک من در بارش هی میحرفماااا،مخاطب خاصم،گه تو دهنت.نیا دیگه.تا الان ک نیومدی بقیشم نیا ذلیل شده:))))

شبتون بخیر:)))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

میشه؟؟

یه وقتایی فک میکنم امکان دوباره عاشق شدن هس؟؟

چرا به هییییچییی هیچ حسی ندارم؟؟مگه داریم؟مگه میشه؟؟

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

هی میگم می شینم پای لب تاب و می نویسم و هی وقت نمیکنم.درس میخونم.با کلی استرس.یه استرس احمقانه ی پیش داورانه ک اگه نشه چی؟

نمیرسم بیام اینجا چون هم واسه امتحانا میخونم هم ارشد و هم زبان.به جوری خودمو فرق کردم توی درس ک نخوام فک کنم به چیزایی ک آزارم میدن...

اتفاقات خاص و حادی نمیفته و همش سوتی ها و خنده های ریز روزانه هس.الان چند نمونه براتون ذکر میکنم،بله:

1.ریحان رفته واسه علیرضا ی ساعت خریده 350.وقتی اومد گفت اینقدر بچه ها بهش توپیدن ک خدا میدونه.اصن گرخیده بودن.ریحانم هی میگفت 350واسه ساعت زیاد نیس،عارفه میگه واسه ساعت زیاد نیس،واسه علیرضا زیاده،اصن جمله ناب بودااااا.آهان،آدم از این زورش میاد ک دیگه خودش کلا 6تومن داره و میگه ک میخواد با این 6تومن شارژ بخره با علیرضا بحرفه.اگه کسی حرفی داره بیاد بگه:)))))

2.اون روز ناهید از بیرون اومد یه سری کاغذ رو تختش بود،این کاغذا ما واسش می ذاریم و اونم پهن میکنه زیر پای همسترش.تشکر کرد و کاغذارو گذاش.بعد زینب-اون یکی هم اتاقیم-خونه بود.اس داد میگه ناهید جزوه فلانی رو گذاشتم رو تخت بهش بده.اصلا قیافه ناهید دیدنی بودا.حالا این همستر عزیزم روی کاغذا جیش کرده بود.هاها.هیچی دیگه،برش داشتیم بهش عطر زدیم و دادیم به دختره:)))))

3.دیگه هم اینکه به روز من ناهار سلف گرفته بودم و کلی گرسنه بودم،ولی نمیدونم چرا دوس نداشتم ناهار بخورم،بعد بچه ها تو اتاقم غذا درس کرده بودم و با اینکه گرسنه بودم دوس نداشتم بخورم.خلاصه ک خوابیدم.عصر ساعت پنج اینا راغب اومد با خودش جوجه آورده بود گفت امیرعلی داده گفته بده فاطی.اصن شما الان به تقدیر ایمان اوردین؟؟؟(امیر علی رو یادتون ای؟همون همکلاسی زارعی ک کلی سوژه و فان هس ولی خیلی پسر خوبیه،همون)

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

عیدونه

خیلی وقته ننوشتم و خیلی حرفا هس.پس خواهم نوشت با نام و یاد خدا: )

اول از همه عید همتون مبارک.حرف یخورده کلیشه هس ولی امیدوارم واقعا پایان سال خوبی رو داشته بوده باشید: )

از روز عید بگم...یا نه،قبل ترش.روز قبل عید.یهو همه ی اعضای خونواده خونه تکونی کردیم.من کلیییییییییی چیز بیرون ریختم.چیزایی ک هرسال نگه میداشتم با این مضمون"که هر چه خار آید،یک روز به کار آید"حس سبکی داشتم.از تو اتاق برادر هم همچنین.خلاصه همه دس به دس هم کار نموده و بعدشم من نشسیم ک سفره درس کنم.خواسیم یخورده متفاوت باشیمو اومدم جام هامون رو با رنگ روغن و خلال دندون،گل گلی کردم.کاری طولانی بود ولی انجام دادم.واسه تخم مرغا هم کاموا پیچشون کردمو رنگی رنگی شدن.در کل راضی بودم: )

خلاصه ساعت 3.30اینا خوابیدم و اینکهههه واسه تحویل سال پا نشدم: ))))

نه من،نه برادر.مامان و بابام بیدار شده بودن و منو بیدار نکرده بودن و البته بعد تحویل سال رفته بودن بیرون و بازم مارو بیدار نکرده بودن.اینم از خانواده ما: )

عصر عید رفتیم خونه خاله.خاله اینا امسال به خاطر عروس اومدن شهر خودمون.عروس جدید: ) عصر اون روز خونه خاله غلغله بود.منو داداشمم زیاد نموندیم و اومدیم بیرون و رفتیم در خونه یکی از عمه ها ک نبود.البته بعد متوجه شدیم ک رفتن باغ و خیلیییییییییی اصرار داشتن ک بریم ولی ما به دخترخالم اینا قول داده بودیم ک باهاشون بریم بیرون.قرار بود منو دخترخاله و پسرخاله و همسراشون و داداش و پسردایی بریم.

شب ک شد،پسرخاله و خانومش رفتن یه جا عید دیدنی بعد گیر افتادنو نشد بیان.پسردایی هم تنبل بازی در اورد و نیومد.منو داداش و دخترخاله و شوهرش رفتیم.اول گشتیم،بعد رفتیم شاورما خریدیمو اومدیم خونه ما خوردیم اخه هوای بیرون سرد بود.نشستیمو حرف زدیم و بعدشم رسوندیمشون.

دوشنبه،دوتا از عمه هام و خواهرم اومدن خونه.خونه شلوغ شده بود ولی خیلی خوب بود.کلی خندیدیم.این بزرگترا مینشستن غیبت کردن و ما هم مسخرشون میکردیم.خودمونم نشسته بودیم تو اینستا دنبال یه اکیپ چارنفره میگشتیم ک ما 4تا(منو 3تا دخترعمه هام)باهاشون ازدواج کنیم ک فامیل باشیم: )))))))))))))

سه شنبه عمم باغ دعوتمون کرد و همه اونجا بودیم.به مناسبت تموم شدن سربازی پسرش.اونجا ک دیگه عالی بود.اول از همه ک دخترعمم واسمون خوند(4ساله کلاس آواز میره و واقعا خوش صداس و تا حالا چندتا کنسرت با استادش گذاشته)بعدش رفتیم یخورده گشتیم.عکس گرفتیم و رفتیم کنار خوردن(آیا میدونید کنار چیست؟)کنار نوستالژِی بچگی هاس.تکون دادن ددرخت یا پرت کردن سنگ به سمت درخت و ریختن کنار های رسیده و یورش بردن به سمت کنارها.که البته الانم این کارو کردن.رفتیم باغ و همه چی خوردیم و بعد دختر عمم نشسته فال کف دست گرفته واسمونو انواع خط های روی دستمونو بررسی کرده و کلی خنیدیدم.بعدش یه دخترعمه دیگه حنای سیاه داشت و واسه خیلی طرحای تتو میزد و وافعا هم مث تتو میشد چون سیاااه سیااااهههه.بعدش رفتیم یه بازی فکری باحال کردیم به اسم استوژیت.8نفره بود و من بردمو خیلی حال داد.حتما برید ببینید بازی چجوریه.

شام خوردیمو حرف زدیمو غیبت کردیم.دیگه هم رفتیم خونه هامون.

دیروزم تمام خاله ها و دایی ها و مخلفاتشون خونه ما دعوت بودن.مامانم 2نوع غذا پخته بود.اصن یه وضی.همشم استرس داش ک کم بیاد و وااااااااااای ک چقدر چیز زیاد اومد.کلی منو عروس کوچیکه حرفیدیم و من همش طرف عروس کوچیکه بودم تو بحثا اینا.دیگه بچه ها هی به پسردایی اصرار میکردن ک شیرینی گوشی رو بده و منم پشتشون.اون بدبختم نمیتونس بگه واسه تو شال خریدم ک: )))))))

دیگه اینکه خاله پسر و عروس،پوپ رو تو بازار دیده بودن(پوپ،فرد مورد نظر ما)کلی ما ذوق مرگ بودیم.

شب بچه ها یه جا دعوت بودن تو مایه های انجمن فرهیختگان و اینا.افراد ارشد و دکترا اونجا بودن.قرار شد منو دخترداییمم با دخترخاله و پسرخاله و همسران گرامیشون بریم.دم در با کامپیوتر اسمارو چک میکردن!خب ماهم ک دعوت نبودیم.ینی ما از این سمت خیابون تا بریم اون سمت خیابون داداشم ی زنگ زد  و یهو یکی از دوستاش اومدو سریعا مارو برد داخل بدون فوت وقت...

برنامه ای بسیاااااااااااااااااااااااااااار مزخرف بود.فقط خوب بود ک کلی ادمای اشنا دیدم.در تمامی سنین و همه هم اشنا و منم عاشق این چیزا.ادمایی ک از اقصی نقاط کشور یا حتی دنیا میومدن و فقط ی نوروز رو تو شهر ما بودن و بعد میرفتن واسه زندگیشون تلاش کنن...در کل این تیکش عالی بود.

مشاور کنکورمو دیدم....اوووف ک عالی بود.

دوس میداشتم ک پوپ هم میبود ک نبود.ابله

دیگه اینکه یه سری از دوستای داداشم هی به من گیر داده بودن ک آخرین باری ک دیدیمت اینقد بودی(یه چی حدود 30سانت)...خلاصه کلی متعجب.

دیگه هم اینکه دیشب به پوپ پی ام دادم و ج نداده.هنووووووووووز.با اینکه آنلاینم شده.ماذا فازا؟

البته دوس نداشمم ج بده...ماذا فازا خودم؟؟

ول کنید اینارو.به سیزده فک کنید: دی


  • میس فاطی