سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

hi!

well,well,well...i'm coming:))))

خب دلیل نیومدنمو باید شرح بدم و اونم اینکه باز من برنامه ریزی کردم: ))))) و طبعا تا دیر درگیر درسا هستم.نه میرسم فیلم ببینم نه کتاب بخونم.پوووففف...

به هر زحمتی بود حذف و اضافه هم تموم شد و من 20واحد این ترممو هم برداشتم.کاملا مطابق با میل نبود ولی خوب بود باز.دیگه من درگیریایی ک با استاد مشاورو رییس چلمنگ بخش و مسئول آموزش داشتیمو،به قوه ی تخیل خودتون واگذار میکنم: )

جمعه هم هم با ارغی رفتیم خونه خاله.ناهار فسنجون بود و واقعا فسنجونی بوداااا...نشسیم استیج دیدیم،بحث کردیمو کارای متفرقه اینجوری.تازه واسه مراسم عروسی خاله پسر و عروسم تصمیم گرفتیم.قرار شد برن ماه عسل و برگشتن یه شام بدن: )))) ینی منو ارغی و خاله پسر  و عروس ک موافقیم.یه چن تا مامان و بابای مخالف داشیم فقط: )))))) من نمیدونم چه اصراریه به عروسیای تجملاتی...آها،یکی از عادتای زشتی ک خاله پسر و عروس دارن اینه ک یهو پا میشن میرن خونه همدیگه و طرف مقابل در حالت ذوق مرگی،استندبای میشه.باید بگم ک خونه هاشون تو شهرای مختلفه.

دیگه اینکه عصر روزی ک خونه خاله بودیم رفتیم نمایشگاهای هنری.بعد اونجا من هی عقب میموندم میخواسم بدلیجاتو رو نگاه کنم.بعد شوهر خالم می ایستاد ک منم برسم.بع من با چشای قلب قلبی شده داشتم نگاه میکردم به دستبندا اینا،شوهر خالم میگه میخوای بخری،میگم نه،میگه اینا چیه،مال کولی هاست!!!اصن نابودم کردااااا

دیگه اینکه به شدت از ریحان بذم میاد و غیرقابل تحمله.نمیدونم چطور ی ادم میتونه اینقد جوگیر و بی جنبه و چیپ باشه...حوصله توضیح دادن کاراشو ندارم ولی خیلی آکبنده.نمیدونم چطو مشاورخان عزیز تو ی جلسه دیدنش 2سال پیش فهمید،یا خاله پسر تو 10مین دیدنش و یا هرکس دیگه ولی من...

یه حرکت فانی هم بگم از یسی.رفته خونه عموش و دیگه خوابگاه نیس.اونجا زندگی میکنه.با عموش اینا قهر بودنو یلدا اشتی کردن.ضابع بودن حرکت به کنار،برداشته هم اتاقیشو هم با خودش برده.یسی و کیانا و خانواده ی عمو!!!

ولنتاینم من تو خوابگاه کپیده بودم.نه کسی چیزی داد و نه ما چیزی دادیم:)))) اها،شب قبلش پسرداییم واسم یه شال خریده بود اورده بود.در حقیقت ایفون 6s خریده بود و اینم شیرینیش بود ک از حلقوش کشیدم بیرون...

دیگه هم حالم بهم میخوره از ادمایی ک خیلی ک*کشانه(!)،میگن ولنتاین چیه و ا با هالووین و ولنتاین و جشن های بالماسکه و اینا مشکل داریم.چرا وقتی نوروز رو داریم با اینهمه پیشینه و زیبایی بریم سراغ چیزای خارجی و فرهنگ ما چی میشه و بلاه بلاه...اخه دیوسا،یه تایمی هس واسه شادی.فان هس.حالا چه فرقی میکنه مال کجا و متعلق به کجاس.شاد باشید دیه.زندگی کردنم بلد نیستنو هی گه میخورن.فرهنگ ما فرهنگ ما...اصن این مرزا و حدای جغرافیایی رو خودمون گذاشیم...چس کلاسای ابله: ))))))

این دسته شامل ماری و علیرضام میشه.علیرضا ک واسه ریحان چیزی نخرید و هیچگونه حرکتی نزد.دلیلشم مبرهنه!

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

کلاسای امروز

جونم بگه ک امروز روز فانی ای(!)بود.اتفاقات سزکلاسی باحال داشتم.

سرکلاس استاد داش از تکنولوژی میحرفید.میگه شاید مثلا یه زمانی برسه که همین شما به انرژی تبدیل بشید و بعد در ثانیه ای برید به جای دیگه دوباره همون خودتون بشید و بچه ها هار هار میخندیدن.خلاصه ک تزایی از این قبیل میداد.منم همیشه ردیف اول میشینم .با یه وقار خاص و یه لبخند ملیح.نهایتا دندونامم پیدا میشد.بعد استاد میگه همیشه وقتی این تزا مطرح میشه همه میخندن.مثلا 20سال پیش کی فکرشو میکرد 400هزار کتاب تو ی چیز به این کوچیکی(با دستاش اندازه یه مموری رو نشون داد)جا بشه؟اون موقعا همه میخندیدن...اقا اینو ک گفت من زدم زیر خنده.هیشکی نخندید!ماری کنارم نشسه میگه احمق اینجارو نباید میخندیدی...ولی من یاد یه چی افتاده بودم.یادم اومده بود ک چند شب پیش داشیم با بچه ها میحرفیدیم تو اتاق.من داشم میگفتم وقتی میرم حموم،همش حس میکنم این اقاهای تاسیساتی،تو اون سقفای حموم کمین کردن.سقفامون از این سقف کاذباس فک کنم.نمیدونم اسمش چیه...خلاصه ک بچه ها شروع کردن شر و ور گفتن.یکی میگفت اره منم وقتی میرم فلان جا این فکرو میکنم و اینا،تا اینکه ریحون میگه من حتی فک میکنم این اقاها توی سیفون نشستن!!اینو ک گفت ترکیدیییییییییییمممم.میگفتم اخه چطور اقاهه تو سیفون جا شده؟مثلا چند لا شده رفته اونجا!؟!؟خلاصه ک سر کلاسم یاد این افتادم...

موضوع بعدی سر کلاس بعدیه ک استادی داره بس جدی.ما یه همکلاسی داریم.اقایی بسیار سال بالایی و درشت هیکل و پشمی و صد البته پشتیبان گندزن عظیم استاد نکبت احمدی ن ژ ا د...من از همینجا اسم این اقارو میذارم x

کلاس ساعت 2 بود.بعد یکی از بجه ها خوابش برده بود.استاد با خنده فرستادش بره ک اب بزنه صورتش(عجیبه بسیار چون ترم پیش یکی خمیازه کشید سر کلاس انداختش بیرون!!)بعد میگه اره،زمان دانشجویی ما یه همکلاسی داشیم مث اقای(با دستش اشاره کرد به جای همین یارویی م رفت بیرون)بعد ما فامیلشو گفتیم.میگه نه اقای x!همکلاسی ما مث آقای x "درشت"بود!!شاید درشت تر حتی: ))))) حالا خاطره این بود ک اینا ساعت کلاسشون بد بوده و استادم عن بوده،استاد فعلی ما از هیکل دوست درشت تر از x استفاده میکرده میرفته پشتش میخوابیده: )))

یا بعدش داش بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت چرا جزوه نمینویسید؟بعد میگه الان یکی مثلا از در بیاد تو،فک میکنه آقای x اومده بقیه رو موعظه کنه!!

اصن امروز کلا مودش خوب بود.

امروز بعد کلاسا اومدم بخوابم ک چون ارغی دوستشو اورده بود و طبعا بی شعورم هستن،نشد بخوابم.

اهان،امروز سیمین-همکلاسی و رتبه اولمون-میخواس بیاد کتاب بگیره ازم.نمیدونم چرا دوس نداشتم بهش بدم.برداشتم قایمش کردم.ها(ذات پلید)بعد اومدو حرفیدیم.وقتی دیدم میخواد واسه المپیاد بخونه و بره دانشگاه های خوب و جز هیئت علمی بشه و و و...دیدم کتابمو در راه درستی خواهم داد،پس کتابو بهش دادم(ذات تمیز)

+اون روز نشسم،با عصبانیت میگم من وااااقعااا نمیدونم روزامو باید چیکار کنم.ارغی میگه خیلی خوبه که میدونی شبا رو باید چیکار کنی:/// دوستامن: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

مهمونی

بله،همینجور که دیروز به عرضتون رسوندم خودمو امروز روونه کردم خونه ی دخترخاله.صبح پاشدمو اماده شدم و شال پوشیدم.ریحان میگفت میذارن 5شنبه و جمعه ها شال بپوشیم.اومدم پایین سرپرست گیر داد،که من خیلی شیک با خنده رد کردمو رفت.

یه جاهایی رو پیاده رفتمو یه جاهایی با واحد و یه تیکه با تاکسی.طرف یه کورس رو ازم 4تومن گرفت!!واقعا چرا بغضی وقتا اینقد اسکلانه برخورد میکنم؟بی شعورم...

رسیدیم اونجا و قرار بود به سفارش من دختر خاله هویج پلو درست کنه.خلاصه ک خاله و شوهر خاله و پسرخاله هم اومدن.باهم گفتیمو خندیدیم.با پسرخاله هم حرفیدیم کلی...رابطمون مث همیشه نیس.یه درصدی به خاطر ازدواج هس یه درصدی به خاطر پس زدن هی خودم.دلم واسه خیلی چیزاش تنگ میشه(مث همون همیشه حامی بودنش)ولی خب ضررایی داش واسم ک این شرایط بهتره واسم.

بعد ناهار ایناهم استیج دیدیم.من ک زیاد اهل پیگیری نیسم ولی خب...بعدشم خاله اینا رفتن خونه.

قرار شد منو دختر خاله و همسرشم بریم بیرون.رفتیم آفتاب(مجتمع تجاری)چقدررررررررررررررررر ک ترم اول من تو این مجتمع ول بودم.چقد ریدم!

دختر خاله یه پالتو خریدو اندکی هم بیخود گشتیمو اومدیم خوابگاه.دم در که اومدن منو با ماشین تا بالا برسونن،آقاهه گیر داد ک خودش بره.خلاصه پیاده شدم.مطمئن بودم بهم گیر میده.به خاطر تیپم.ولی با اخم و هندفزی به گوش عبور کردم.اقاهه میگه کدوم خوابگاهی.با اخم و غضب جوابشو دادمو رفتم.اقای بعدیم میگه کارتتو نگاه کرد.باز با خشم گفتم نه و رفتم: ))))))

رسیدم بالا و با بچه ها داشیم میحرفیدیم.داشیم غیبت میکردیم.بعد این ارغی هربار ک میومد بحرفه یه لباسم تا میکرد.پکیدیم از خنده.میگفتیم مث این خانوما هسن موقع غیبت باید سبزی پاک کنن مثلا،حالا این لباس تا میکرد.

یا من میخواسم بگم ساییدگی شدید زانو.میگم شاییدگی زانو.بعد کلی خندیدیم.میگم اه،منظورم زاییدگی...باز ترکیدیم.دیگه خودشون نگفته فهمیدن.

+ظهر با دخی عمه میحرفیدیم.وسط حرفا میگه اره زود درستو تموم کن و بیا که مثلا بابات دخترشو میخواد.رسیدگی میخواد.(بابام زانو درد و کمر درد و  اینا داره)دیگه اینقد رفت رو مخ ک با خنده گفتم من که هروقت کار دارم با دوسام یا داداشم انجام میدم و مامانمم همش با خالم میره ک بابام نخواد رانندگی کنه و استراحت کنه،اگه عمه هام بذارن،دیگه حله: )))

+موضوع بعد مهدی هس(پسرخالم).میگه دیروز چرا نیومدی.میگم با ریحان و علیرضا،دوس ریحان بیرون بودیم.چشاش 16تا شد،میگه اخه اون دختره ک من دیدم...ینی کی باهاش دوس شده؟میگه من الان تو کف اون پسره هسم ک با این دوس شده: )))))

+موضوع آخرم میرسه به استاد زبون.به الی پی ام دادم ک تو بهترین حالت کلاسامون کی تموم میشه؟من واقعا نمیتونم خیلی دیگه بیام کلاس.سرییییییییععععع استاد میزنگه و میگه ک از هفته دیگه کلاسو تشکیل میدیم.هرکی دوس داره باشه هرکی نه هم غیبت میخوره.عشق میکنماااا

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

به نام خداوند جان و خرد: )))

امروز گشاد بازی رو کنار نهاده و خواسم که برم بیرون.در حقیقت دنبال تنوع بودمو تصمیم گرفتم برم گوشمو سوراخ کنم: )))به علی زنگیدم ک بیاد بریم بیرون.ینی بیاد ک بریم گوش سوراخ کنیم:دی

اولش با ریحان اومدیم پایین.ریحان میخواس با علیرضا بره بیرون.رفتیم کتابفروشی پایین میخواسم ببینم کتاب منو اورده یا نه.سفارش دادن و هی امروز و فردا میکنن.رفتم لای قفسه ها،اقاهه اومده میگه نیس نه؟میگم نه.بعد اومدم این سمت ک بحرفم باهاش میبینم نیس.برگشتم سر جا اولم میبینم رفته اونور.دوباره من میرفتم اون سمت اونم میرفت یه جای دیگه.اخرش میگم کجاییییید!!ینده خدا داش میخندید.ایستاده تا پیداش کردم.اسکل خان!

بعد با ریحانو علیرضا همیجور قدم زنان رفتیمو علیرضا هی مسخره میکرد ک حالا واجبه ک سوراخ کنی!!!؟؟منم گیر داده بودم.رفتیم تو یه مرکز پزشکی،بعد از داروخونه پرسیدیم ک اینجا انجام میدین،میگفت نه.قیافش واقعا مسخره بود.بعد رفتیم،دوباره برگشتیم ک بپرسیم ببینم جایی رو نمیشناسه.طرف فک کرد اسکلش کردیم.میگه واسه چی میخواین؟میگم میحوام گوشمو سوراخ کنم خب.دیگه گفت نمیدونم.با یه قیافه عنترانه البته.

خلاصه رفتیم از اورژانس پرسیدیم اونم نمیدونس.از یه داروخونه تو شهر پرسیدم اونم نمیدونس.ولی قیافه همشون دیدنی بود.نمیدونسن واقعا چرا یکی شبونه دنبال یه مرکزه واسه سوراخ کردن گوشش!اونم 5شنبه.علیرضام همش مسخره میکرد.مخصوصا ک من واسشون اوازم میخوندم: )))

خلاصه رفتیم یه کافه که چون بچه ها با جوش حال نکردن ننشسیم.اومدیم بیرون.اونا به راهضون ادامه دادن و علی بعد 20مین میگفت تو ترافیک گیر کرده و خیلی دوره و نمیرسه بهم.منم گفتم مشکلی نیس.رفتم تو کافه و یه کیک شکلاتی سفارش دادمو خیلی شیک نشسم خوردم.اصن یه تریپ متشخص متفکر برداشته بودم ک بیا و ببین.بعد از اونجا موزیک گوش کنان اومدم سمت خوابگاه.ریحان زنگ زد ک بیا من سر ارم ایستادم تا باهم برگردیم.همون حین یهو یه پسره اومد کنارمو من لرزه بر اندامم افتاد.هندفزی رو در اوردم.از این اسکلا بود ک شماره میخواس و باز من مث همیشه گند زدم.بعد از همیجور راه اومدن و مث گربه خودشو ملوس کردن،شماره رو دادم.اصن تو این موقعیتا میرینم همیشه.ولی خب اینا به کارم نمیان در هز صورت...

بعد از اونجام علیرضا ازمون عکس گرفتو بعدشم اومدیم خوابگاه.اینم امروزم: )

واسه فردا هم خودمو جل کردم خونه دخی خاله.

+من دلم میخوادت.نمیدونم چرا هنوز تو فکرتم خر وحشی: )))))))))))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

دلتنگی شبونه

همین سرشب بود داشتم به اقا عرفان می گفتم از تجملات خوشم نمیاد.قضیه اینه ک جنبش رو ندارم.من جنبه ی اینستا و واتس آپ و اینارو ندارم.دهن من که وقتی نمیتونم خودمو کنترل کنم تو نگاه کردن به عکسای یه مشت عن و دیدن حرفا و رابطه ها و...دهنم.

صبح میرم پی واحد.پی کارایی ک خودم باید واسه بهبود خودم انجام بدم.بهترینا مال منه:)))

شبم بخیر.هزار بار خودمو میبوسم:)))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

شروع دوباره

به نام خدا: )))

والا حرف خاص و جدیدی ندارم.فقط اینکه من حمعه اومدم شیراز دانشگاه.اخه کی هفته ی اول میاد جز مااااا؟؟اصن موقع اومدن دیگه اشک تو چشام جمع شده بوده.اصلا دوس نداشم بیام ولی چاره چیه واقعا؟؟همه ی استادا هم حضور غیاب کردن.پووفف...

امروزم ما یکی از درسای ترم 8 رو برداشته بودیم،که استاد میگه برید حذف کنید.کلی چرت و پرت گفته.خب میگم استاد مشاورم گفته و داشیم باهاش چک و چونه میزدیم ک فایده نداش.ایشششش.

دیگه هم اینکه یه استاد کارافرینی دارم سوژه.طرف رییس پارک علم و فناوری بوده و خیلیم دلشاده.یه خنده رو لباشه و پر از انرژی.میگه من یادتون میدم چیکار کنید و هی درباره ی موفقیت میحرفید و میگفت من همش صحبتای مادی میکنم.اصن ادم اگه بخواد خوب زندگی کنه باید پول داشه باشه.باید بهترین ماشینارو سوار بشه و این حرفا.یه سری سوالم پرسید مث اینکه مثلا تا حالا فک کردید که "من کیستم" و موفقیتتون چیه و اینکه ما با توجه به اینهمه فارغ التحصیل ک داریم چرا اینهمه بیکار داریم و این حرفا...واسه سوالاش یه دنیا جواب داشتم.همین من کیستم؟یه سوال فلسفی بود که من نمیدونسم صحبتامو از دین واسش شروع کنم و به چالش بکشونمش یا مثلا بیام از کتاب دنیای سوفی بگم واسش؟!؟!سوال دومشم که خوراک خودم بود.جوابای سوالش مسخره ک خب ناشی از سوالای مسخرش بود.اخه این سوالا مال الانه؟؟ینی کسی هس ک تا الان به یه سوال ساده من کیستم نفکریده باشه؟!؟!

حالا از اینا گذشته برسیم به قسمت جالب ماجرا.میگه باید کنفرانس بدید و راجب مثلا یه ادم موفق.اهان،قبلشم هی میگفت هدف داشته باشیدو اینا.حالا میگفت پارسال یکی از بچه ها اومد راجب یه حلافکار کنفرانس داد.یه گروه مافیا و من واااقعااا لذت برم.چه عیبی داره؟اون میدونس میخواد چیکار کنه.میخواس اینکاره بشه.دوس داش!!!خلاصه قراره من برم راجب روسپیا کنفرانس بدم و از حقوقشون دفاع کنم: )))))))))

یا میگفت دانشجو باید کار کنه و تجربه کسب کنه.میگفت پسر من داره دکترا عمران میخونه تو بهترین دانشگاه دنیا و بورس اونجام هس.میگفت من تا دیپلم نذاشم کار منه ولی سال اول دانشگاه پرسید من چیکار کنم بابا؟گفتم عملگی!میگفت تابستون بردمش سر میدون قصرالدشت کتار بقیه کارگرا.اولین ماشینی که اومد فرستادمش بره!میگفت اوایل واسم شرط گذاشه بود ک برم دنبالش و اینا.چون خجالت میکشید.دفعه اولی ک حقوق گرفت دیگه اکی شد.میگفت تابستون دومم رفت عملگی ولی تابستون سوم تو همون شرکت استخدام شد.میگفتت حالا من اینجام که شمارو راه بندازم!!اصن اینو ک گفت من پخش بودما.فک کنم مارو هم میبره کنار خیابون سوارمون میکنه که بریم...

خلاصه ک طرف خیلی شاد بود و همش انرژی داشتو میگفت زندگی خیلی قشنگه،چیه این بچه های 20ساله تو دانشگاه همش ناراحت و افسردن!

ولی در هر صورت احتمالا من با یکی دیگه بردارم درسو: دی

دیگه رویداد خاصی رخ نداده حقیقتا و من از همینجا با شما خداحافظی میکنم و روز خوشی رو واستون ارزو میکنم: )))))))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰
میدونید،ادم میتونه فضولی خیلیارو نادیده بگیره ولی،ولی نه همه!یه سریا هستن که سن دارن،بزرگند،تحصیلکردن و کلی هم ادعا دارن،ولی همچنان خاله زنک و فضول.این یه موضوع.
یکی دیگم اینکه در پی گذاشتن عکس برای پروفایل،داداشم میگه که چرا عکس خودتو گذاشی؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟گفتم ناراحت شدی؟(تیکه کلاممه)میگه نه ولی دختر که عکس خودشو نمیذاره و خودت دیگه باید بدونی این چیزارو.
در قدم اول که من این عکسو با حضور خواهر و مادر انتخاب کرده و گذاشم و حتی مامانم میگه عکستو بده من بذارم واسه پروفایلم.مرحله ی دوم اینکه من تمامی دوسام(چه معتقد و چه غیر معتقد)عکس خودشونو گذاشتن و همچینین بچه های فامیل.مرحله ی بعد اینه که دختر عکس خودشو نمیذاره؟!؟!؟امروز تو این فیلم مسخره ی شیدایی،دختر داستان فهمیده بود که نامزدش زن داشته و بچه و بهش نگفته.میخواس بهم بزنه ولی به خاطر ازدواج ناموفق قبلی و اینکه مامان و باباش خیالشون راحت باشه از قضیه ازدواجش،تن میده به یه ازدواج اینجوری که بره خونه ی مرده ولی با یه در همیشه بسته به روی مرد.چرا اینقد فرهنگ مردم جامعه تخمی و حال بهم زنه؟؟واقعا که چی؟؟مث ی یارویی نوشته بود دیگه،اون موقعی که به دخترت اجازه نمیدی سفر مجردی بره یا شبو بره خونه دوستش،ینی شروع میکنی به تفاوت گذاشتن بین بچه هات.ینی نابود کردن شخصیت دخترت.ینی اینکه تو واسه کامل شدن نیاز به یکی دیگه داری.ینی تو دختری و صرفا باید بزایی و تا میتونی مخفی باشه.ریدم تو مردمی که پشت عرب بد میگن و خودشون صدبرابر بدترند.
حالا بدیش اینه ک مثلا بابا و داداش من فک میکنن که خب اصن دختر و پسر باهم برابر نیسن ک...ولش.
در مرحله ی بعد اینکه خودت باید بدونی،الان 22 سالمه و جدا از اینکه باید بکشن بیرون از منو تصمیمام،قضیه اینه ک حتی اگه از رفتارام نفهمیدن ک من به دین اعتقاد ندارم،همین چن وقت پیش بود(ماه رمضون)ک گفتم من اصن به خدا اعتقاد ندارم.بعدشم ادمی مث من که نماز میخونه و نه حجاب درستی داره(البته کل فامیلمون این مدلین،متاسفانه یا خوشبختانه)چه توقعی داره واقعا!؟!؟بماند که عکس من با حجابه و ...
اه.متنفرم از این بحثا.از این درگیریا ک مردمای چیپ جامعه درگیرشن.بازم میگم اون حکایتو ک میگه:یه روز پادشاه به وزیراش میگه من میخوام حکومت کنم،چیکار کنم؟وزیرا قانون وضع میکنن با این منوال ک مثلا هرکس ازدواج میکنه باید شب اول دخترو ببره پیش پادشاه که اپنش کنه یا قوانینی اینجوری.بند اخر این بوده ک هرکسی بگوزه،اعدامش میکنیم.همه اعتراض میکنن و دو نفرم واسه اینکه شلوغ کاری کنن میگوزن و همونجا هم اعدام میشن...اینجوری میشه ک مردم شبا تو خونه هاشون مجالس داشتن و باقله و نخود میخوردن و میگوزیدن و به ریش پادشاه میخندیدن.غافل از اینکه پادشاه داشته حکومت میکرده و سر مردمو گرم کرده به این چیزا...کپی جامعه ما!
  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

خونه ابجی

امروز ناهار خونه ی خواهر دعوت بودیم.مرغ درس کرده و کنارش ته چینم درس کرده بود.اول ک جناب برادر اومده و بااااااااز مثل همیشه گیر داده ک ازش عکس بگیرم.من تو این مقوله فاجعم!!بعد ایشونم حرفه ای عکاسی میکنه.حالا یه عکس ک میگیری،از توش صدتا ایراد در میاره.خلاصه ک زمان مرگ منه اون تایمی ک قراره برم عکس بگیرم!

ناهارو ک خوردیم دور هم نشسیمو با دختر خواهرم کاردستی درس کردیم.حقیقتا خودمم فک نمیکردم خوب بشه ولی خوب شد و هنر ماهم به رخ بقیه کشیده شد.بعدشم رسیدیم به اینکه مارو عروس کنه!تاجم گذاش سرمون با این چوبای ملکه ای هم تو دستمون.بعدشم بازی های الفبایی نمودیم!!!

عصرم عمم زنگید به بابام مثل همیشه ک بره واسش فلان کارو انجام بده.ما همه اصابمون خورد شد.اقا بابام ک میره،ترشروییش هم به ماست(البته من چیزی نمیگم که نرو)ولی بابام الان واسه معده و قلبش قرص میخوره.چن روزه کمر درد گرفته.از طرفی یه ساییدگی زانوی شدید داره که مدت هاس باهاشه.بعد عمه های چیزم(!)زنگ میزنن بیا فلان کارو انجام بده و بیا فلان کن.نهایت تشکرشون یه پاکت میوه یا شکلاته!اخه یکی نیس بگه با این چیزا درد بابای من اروم میشه؟شب راحت میخوابه؟یخورده مراعات کنید.اینا همسراشون میرن خلیج کار میکنن(مرسومه این طرفا)بعد جور زندگیشون رو ما باید بکشیم.به درک تماااااااام هزینه های مالی که بابام پای اینا میکنه و در صورتی که حق ماست.من غصه ی سلامتی خودشو میخورم.بابام از ایناس فک میکنه تا سرحد مرگ باید به بقیه خوبی کرد.من به طور کامل فداکاری رو تو بابام میبینم.گذشتن از خودش(بعضی وقتا از ما)به خاطر بقیه...حالا بالاخره خودش بهتر میدونه دیگه!

موضوع بعدی اینه ک من عکس پروفایل واتس آپ رو ک گذاشه بودم،یسی خانوم اومده میگه این عکستو عوض کن،مث دیوونه ها شدی.میگم باشه،حتما با یه علامت فاک: ))میگه وا خب راس میگم.میگم وقتی ازت نظر خواسم نظرتو بگو.میگه ادم باید عیبای دوستشو بهش بگه دیگه.میگم خب از سلیقه ی تو مث دیوونه هاس.میگه لبای بالات کاملا محو شده،همش دندونی!!(تو عکس دارم میخندم)میگم خب تازه شدم مث تو!(یسی لباش شکریه.کلا اصن لب بالا رو نداره)میگه خب نذار مث من بشی،میگم نه عزیرم،تو زیبایی و من زیبایی رو دوس دارم...خلاصه تو همین حول و حوش چرخید...ولی چرا مردم به خودشون اجازه میدن تو همه چی گه بخورن و نظر بدن؟!؟!

یه اتفاق فانی هم این بود که داشم به یکی از بچه های سال بالایی پی ام میدادم،خیلی محترمانه،آخر صحبتامون:

-(من):مرسی واسه راهنمایی هاتون.

-خواهش میکنم.

-خیلی به من لطف داشید

-ببخشید که کمکی نکردم

-مثل همیشه

: ))))))

آقا من میخواسم بنویسم خیلی به من لطف داشید،مثل همیشه.بعد این بین پی امای من پی ام فرستاده بود و اینکه همچین سوتی از اب در اومد: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

امروز بعد یک هفته رفتیم خونه ی دخترعمه.ینی 3تامون پیش هم بودیم.منو 2دخترعمه.مثل همیشه به حد مرگ خندیدیم.اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.از بس چرت میگن.اول ک کلی عکس گرفتیم.بعدش رفتیم نشسیم یخورده چرت گویی.بعدشم سر شام بحثای اصلی شروع شد.از شهرام جزایری شروع شد،رسیدیم به دولت،سیاست های دولت،آمریکا،احمدی نژاد،انرژی هسته ای،یارانه و مالیات و یعدشم حضرت موسی و امام صادق و زدبازی و شاهین نج فی و صحبتایی تو همین دسته(!!!)

دیگه اینکه دیروز با جناب برادر و مادر خانوم جان رفتیم بازار.یه کوله پشتی خریدم و یه گوشی!!حقیقتا رو گوشی قبلیم انواع برنامه های مسخره ی مزخرف ارتباطی رو نداشم.الان متوجه شدم که چقد مردم حراف هسن.صد البته ک من جواب نمیدم.حالا هرچند میخوان بگن کلفت شدی یا ک*کشی!!!

من اینجوریم.والا.

دیگه هم اینکه نمره هامو زدن.این ترم میگفتم حوصله ندارم که درس بخونم و امادگی اینو دارم که همه ی درسامو با 10 پاس کنم؟و تو فرجه ها 3روز کلااااااااا درس نخوندمو فیلم دیدما،معدل این ترمم از هر 4ترم گذشته بالاتره!!

+دیروز ایمان سرورپور میگفت زیاد رو هدفتون فوکوس نکنید.یه قانون روانشناسی هس ک میگه اگه بیشتر از 18ثانیه به هدف فک کنی،مغز خیلی هیجان زده میشه و فک میکنه به اون هدف رسیده،یه ماده ترشح میشه و مغز بیخیالش میشه!زیاد فکر نکنید و بیشتر تلاش کنید: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

امروز با یسی و بهار و بهناز و الی و هانی و فروغ و مامان یسی رفتیم ناهار پارک جنگلی.سانازم بود: )))

خاطره تعریف کردیمو پخش زمین بودیم و بعدشم اونو(انو؟؟)بازی کردیم.بعدشم رفتیم در خونه یسی اینا تا بچه ها برن بجیشن: )))

بعد از اونجا رفتیم در دور دستا و اهنگای ضایع گذاشیم و ضایع تر رقصیدیمو ادا در اوردیمو بعدشم اومدیم خونه.مامان و خاله هم از بیرون اومدن.2ساعت رو مخ که بیا بریم بیرون وبازار و و و ...خیلی خوب میتونن اصابتو خورد کنن.خب منم جمله ای رو به مامان گفتم که شاید نباید میگفتم...

چقد همه چی بده!چقدددددددددددد...

وقتی که شیرازم،همش نگران مامان و بابا و خانواده و هی رفتارای زشت و بدت یادت میاد و میگی وای اگه فلان بشه و وای اگه اینجوری بشه...اینجا که هسی اینقد میرن رو مخت که اوووووووووفففففف...

کاش مشکلاتم یکی و دوتا بود.مشکلات قدیمی داریم با خانواده که هرچندم الان خوب باشی و همه چی اکی،دلخوریاش مونده و خب این قابل حله.یه مشکلاتی با دوستان داریم که اونم دوستن و ادم نباید توقع داشته باشه...

بیخی..بیخیال غرغر: ) دیشب دختر عمه اینجا بود.اون یکیم که قرار بود بیاد،دوستش خونشون بود.حالا از قبل بهم اکی داده بود ک میاد.زنگیدم میگم اشغاااااااااالللل مگه قرار نبود بیای؟میگه سلام!میگم اها نمیتونی بحرفی،1یا2؟!!!میگه 1.5!!میگم 1.5 چیه زن!من خودمم نمیدونم 1و2 چین.میگه 1.5ینی تقریبا...اصن خداس این بشر: )))

الان یخورده متلاشیم: )))

ولی اهنگ همه چی درست میشه یاس رو میگوشمو سعی میکنم خودمو خر کنم: )

یه روووززز خوب میاد...پوووففففف!!

بعدا نوشت:باید بگم که دیشب ابجی خانوم زنگیدو خواس که برم خونشون و اقای دوماد اومدن دنبالمو رفتم اونجا...یه سری چیزا هم که دوس داشتم بگم اینه ک تو پارک،فروغ داش تعریف میکرد که یکی از دوساش رفته بوده شلوار بخره بعد طرف میگه سایزتون چنده؟میگه 65!!!!بعد میگه منظورم همون 38اینا بود: )))دیگه خودتون میدونید سایز چیو گفته.

  • میس فاطی