سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در پی فهم حسام

دیروزم واقعا عالی بود.یسی عصر امتحان داش و چون اصابش از دس راش خورد بود ازم خواس که بعد امتحانش بریم بیرون.قرار شد به علی و پروفسورم بگیم.خلاصه که ساعت 7اینا بود اومدن دنبالم و رفتیم دنبال یسی و رفتیم یخورده خیابون گردی.جمعمون به شدت خنثی بود.نه خوشحال بودو نه ناراخت.دست یسی رو گرفتمو بهش گفتم که چقد دوس دارم که الان میتونسم واسش کاری کنم...میفهمم حالشو.هرچقدرم میری تو جمع که بگی هااااااا زندگیم نرماله و من خوبم،ولی نیس.

در حین خیابون گردی از کوچه ی مشاور عزیزمونم رد شدیم.یه جایی هم باز گشت ریخته بود  میگرف که ما پیاده شدیم و رفتیم.میگیم بریم یه جایی،پروفسور میگخ بریم پارک!!تو اون سرما رفتیم پارک که با غرای منو یسی و علی کندیم و رفتیم.دیگه واقعا دارم فک میکنم این حرفا که پشتشون هس دال بر خسیس بودنشون،واقعا درسته.تو راه دیگه علی رفت واسمون بستنی خرید و خوردیم.

و اما قسمت جالب ماجرا...ما هی با بچه ها شوخی میکنیم و هی مثلا یه بحثی پیش میاد و مثلا من میگم منن میرررررررررمو اینا هم میگن برو.بعد مثلا ماشینو هم نگه میداره که پیاده بشیمو هی مسخره بازی.دیروز سراغ دخترعممو گرف علی.حالشو پرسید و به اسم کوچیکش صداش کرد.1000بار گفتم دور خط قرمزام نپلک،مفهمید.منم وسط راه گفتم میرم و سر مسخره بازی که جدی شد با یسی تاکسی گرفتیم رفتیم خوابگاااااااااا!!!کپ کرده بودن...خودمم متعجب شدم چون معمول خرف کسی واسم مهم نیس و حالا اینکه دیگه چیزی نگفته بود.زنگیدن و عذر خواهی نمودیم از هم و البته که هیچکدوم ناراخت نبودیم جز پروفسور که میگفت گه نمودی تو اصابمون.

نمیدونسم اصابم از چی خورده...

عصرش پسرهمسایه زنگیده  و میگه فاطی من یه کاری کردم نمیدونم درسته یا نه.میگم خب قطعا غلطه.میگه من که نگفتم،میگم خب غلطه در هر صورت.کلی فحش داده بعد میگه زنگ زده به عشق قدیمیش.یه بار و از تلفن خونه.ج نداده،میگم جواب نداد؟میگه نه.میگم خب این کاری که کردی مباحه: )))))))))بازم فحش!

دیشب حالم هیچیش نبود.خیلی بد بود.هیچیو حس نمیکردم.میگم که نه چیزی خوشحالم میکنه نه ناراحنا،ولی یهو تهی شده بودم.حتی حالم بدم نبود.با پسر همسایه حرفیدم.برای اولین بار قضیه مشاورو گفتم.اینکه چی شده...میگفت حس میکنم درگیر عشق افلاطونی شده طرف.میگفت از اینا که تب تند زود سرد میشه و اینا.میگفت اصن از دریچه ی سکص نمیگما...احساسیش.

تا 4.30حرف زدیمو منم تا 2.30خودم داشم گریه میکردم.ینی به خودم فشار اوردم که گریه کنم که لااقل حس بد داشته باشم که.بی حس بودن بده...

پسر همسایه خیلییییییییییی خرف زد.از رابطه ی قبلیش،از ازدواجش و طلاقش،از فلسفه ی زندگی و و و...

میگفت من بارها فهمیدم که تو حرف دلتو نمیزنی...اخه داش میپرسید که بعد اینکه با مشاور تموم شد رابطه بازم در ارتباط بودی؟گفتم کاملا رسمی و فقط درسی و در حد 2-3بار.میگفت ولی به خاطر یه چی دیگه اس میدادی،اره؟گفتم اره.میگفت تا حالا فک نمردی که میفهمه؟میگفتم فک کردم ولی فک میکنم چون من میدونم که واسه چی دارم اس میدم فک میکنم که اون میفهمه.میگفت اشتباه نکن.یادت باشه همیشه قلبای ادما هستن که با هم حرف میزنن نه زبونشون.میگفت اون قطعا میفهمه.میگفت همه متجه میشن که طرف کی داره فیلم بازی میکنه و این صحبتا...

دیگه هم باهام حرف زد راجب غریزه.میگفت باید به غریزت گوش کنی.میگفت سالهاس رو قلبت کاور کشیدی ولی درش بیار قلبتو.میگفت توی جمع نمیشه با قلبت زندگی کنی ولی یاد بگیر چطور به عقل و قلبت یاد بدی مث هم باشم.میگفت قلب بهت میگه چی میخوای و عقل میگه که چی بایده...

خیلییییییییییییییییییی حرف زد و من به شدت گوز پیچ شدم.ولی خب دیشب که اولین شب سخت زندگیم نبود،بود؟؟گذشتو باز من برگشتم به حالت عادی.الان امید دارم که نمیدونم درسته یا غلط.تو ma max،مکس میگف امید یه اشتباهه چرا که وقتی بهش نمیرسی نابودت میکنه...اون روزم داشم میگفتم که اینکه میگن ادمی به امید زندس،ینی اینکه خودتو با یه چی اسکل کنی و امید داشه باشی به حل شدنش تا وقتی که بمیری: ))))))))

*از خنگ بازیای امیرعلی:ارغی اینا میفرسنش که بره شیرکاکائو و کیک بخره،رفته کیک و خامه شکلاتی خریده.از این خامه صبحونه ها که شکلاتی هس.شبیه شیرکاکائو هس ولی خب چطووووووووووو؟؟؟اخه نگاه نکرده که این نی نداره؟؟ینی عالیه این بشر...البته لازم به ذکره که فروشنده هم متوجه نشده بوده و همون قیمت شیر کاکائو حسال کرده بوده...

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰
دیروز امتحان سنجی داشم.امتحان سختی هس و استاد اسکلی داریم.از اینا که مثلا کلی سوال میدن هر کدوم 2صفحه جواب...خب طبعا یه همچین امتحانی رو خوب نخواهم داد.
بعد امتحان قرار بود با ارغی و امیرعلی بریم بیرون(امیرعلی هم کلاسی ارغی هس)یه پسر پولداره تهرانی و خنگ: )))))))
به شدت ادم خوبیه و این خیلی عجیبه.خوب از این نظر که اصلا اهل سیگار و مواد و مشروب و دختر نیس و خب واسه یه بچه پولداری که تو یه شهر بزرگ زندگی میکنه یخورده عجیبه.
ارغی گفته بود که با سرویس دانشگاه بیا.دانشکدشون خارج از دانشکدس.اول که نمیدونسم سرویس کجا میاد و رفتم از اقایی که راهنمای سرویسای دانشگاس(!)پرسیدم.بهم گفت و گفت فلان ساعت میاد.منتظر نشسه بودم که بعدش اومده میگه سرویس نمیاد داخل،برو دم در دور میزنه میاد سوارت میکنه.حین سوار شدن 3تا از بچه های فضول و آشنا رو دیدم ولی خیلی طبیعی برخورد کردم.هرچند که یکیشون بعد رفته بود به یسی گفته بود که فاطی دااااش میرفت معالی آباد!!خب خواهر من،به توچه...بدیه قضیه اینه که من تنهاااا تو اتوبوس بودم.راننده برگشته میگه سوار شدی؟؟بنده خدا یجوری ناراحت بود که آدم دوس داش پیاده بشه!همشم استرس داشم که الان مثلا میفهمه من مال دانشکده معماری نیسم!اخه یکی نیس بگه چطور میخواس بفهمه!!!رو پیشونیم که نزده،ایشونم که سوال درسی نمیپرسه ازم!
خلاصه رسیدمو ارغی اومد جلوم.رفته بود چند اسلایس کیک شکلاتی و چیز کیک گرفته.میگفت امیرعلی گفته بیا فلن جا کنار سوپری امیر،بعد ارغی گفته من اون سوپرو ندیدم: ))))))))
رفتیمو سلام و احوالپرسی و اینا بعد رفتیم کافه لیانا.نمیدونم چرا چراغ روشن نبود!واقعا تاریک بود!ما از رو منو به زور میخوندیم.2تا چایی و یه کافه لاته سفارش دادیمو کیکم که خودمون داشیم:)))))))))
نشسته از من سوال میپرسه.از اینکه دلخوشیت تو زندگی چیه،به هرکسی چه نمره ای میدی،فال،خاطرات بچگی،فیلم،موزیک و صحبت هایی از این قبیل.خداییش جمع خوبی بود.چون من ارغی رو دوس دارم و همکلاسیمه از دبستان و تازگیا فامیلم که شدیم و ادمی هس به شدت خوب.خوب اینجا ینی مثل من،موزیکم گوش میده،پرحرف نیس،فضول نیس،میخندیم باهم،و خیلی چیزارو میفهمه و کتابم میخونه.
خلاصه که من به امیرعلی 9.25دادم از 10.میگه خب چرا 9.25؟(باید بگم که قبلش گفتم که من از سه چهارم ادما خوشم نمیادو این حرفا)میگم 8.75نمرش به خاطر ارغی هس و نیم نمره هم خودت گرفتی!
خلاصه که نمره منم 8 شد: )
بعد از اونجا اندکی پیاده روی کردیم و بعدش رفتیم پی کارمون.تو خط و تو راه خوابگاه ارغی از حرفایی گفت که پشت سرشون در اومده و فک میکنن که این 2تا آره!بدیش اینه که ارغی با 3تا از همشریای عنمون همکلاسی شده.همشهری بودن یه سمت،عن بودن یه سمت دیگه.حتی چسبونده بودن بهش که این تعطیلات که نرفته خونه به خاطر امیرعلی هس که مونده شیراز!!!ولی بذی قضیه اینه که اینا هنووووووز همون به فامیل صدا میکنن و بهم میگن شما!!اصن مسخرس ولی خب اینجورین.خیلی حد و حدود نگه میدان و امیر تا حالا 60بار گفته که خوشم نمیاد کسی رو به اسم کوچیک صدا کنمو این صحتا(من همش میگم این پسر close mind هس: ))))))))))) )
دیگه اینم از دیروزم...
*یسی همچنان حال بدی داره و افسردگی های بعد از شکست عشقی: )
*دیروز به دخی عمه میگم چه خبر؟میگه اره با اون یکی دخی عمه رفتیم آرایشگاه یکی دیگه از دخی عمه ها موهامونو"بنفش"کنیم!!!!که خدارو شکر انگاری به جای بنفش،مشکی شده فقط!!

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

پووووففف:/

امروز بعد کلی وقت رفتم بیرون.پروفسور برگشته بود و اومد دنبالم که بریم بیرون و خب رفتیم خونشون.صد البته که برنامه این نبود و من آگاه نبودم از این قضیه ولی واسم مهمم نبود.اول ناهار خوردیمو بعدشم من نشسم پای لپ و اندکی عکس دیدمو اونم رفت حموم.یخورده اذیتش کردم.اگه بهم نزدیک میشد میگفتم الان میزنگم علیییییییییییی...میزنگیدم بهش وا اونم مسخره بازی.اینجوری یخورده حساب کار دس پروفسور میومد که نخواد نزدیک بشه که البته بنده ی خدا نزدیکم نمیشد.نشسیم راجب لادن صحبت نمود واسم.گفتم که لادن همون دوس چندین و چند سالش بود که با هم کات کردن.شرایطش به شدت مشابه منه و عمیقا فقط با من میحرفه و عمیقانه تر فقط من میتونم راهنماییش کنم چون میفهممش...ولی خب چیزی که باعث شده اینجا بنویسم و داره بهم فشار وارد میکنه اینه که رفتیم پیچ اینستای مشاور خان عزیز رو چک کردیم.پیجش پرایوت هس و من بهش دسترسی ندارم...هیچ چیز بدی توش نیس...یه سری عکس و یه سری فیبم و یه سری تولد و مسافرت با کپچر (an incredible trip)...یه سری ادم که لایکش کردن و کامنتایی که میرن و میان.صحبت هایی که میشه و گلم و جانم و چشم هایی که گفته میشه...چیزی که آزار دهندس احساس لعنتی منه.نمیدونم واقعا چه توقعی داشتم؟توقع داشتم طرف زندگی نکنه؟فک میکردم زانوی غم بغل گرفته نشسه؟چه فکری میکردم؟مگه خود من با پروفسور نرفتم بیرون؟؟مگه با بقیه صحبت نمیکنم؟!؟!؟و میدونید بدتر از اینا چیه؟اینکه ما اصن به هم تعهدی نداریم...اینکه اصلا اون نمیدونه که حتی من یه درصد دوسش دارم.ینی اصن آگاهی نداره از چنین احساسای مسخره ای...

و میدونید بدیش چیه؟؟اینکه همیشه توی تاریکترین و عمیق ترین لحظه هام به مستر فک میکنم.ادمی که هرچقدر بداخلاقی کنم اون تو بدترین شرایط هوامو داره...اگه بعد 1سال بزنگم بهش و درخواست کمک کنم،هوامو داره.و اینکه ایشون 2روز پیش،همین 2روز پیش بود که گفت هیچکس مث من نمیتونه دوست داشته باشه...

چقد که بغض دارم تو لحظه هایی که نمیدونم چی درسته و چی غلط...نمیدونم دارم کار درستو انجام میدم یا غلط.ریدم تو هزچی احساساته...

الان من یه عشق نافرجام دارم+یه فرد مجازی دوس داشتنی تو ذهنم(که قطعا بهتر از خود طرف هس و اینو وقتی خود واقعیش بیاد میفهمم،مث مستر)+یه سری حسای مسخره که آخر شبا بهت دس میده...حسایی از قبیل اذیت کردن یکی و اینکه نذاری طرف بخوابه،باید بکی باشه که اینقد بحرفی باهاش که خوابت ببره...

و اینکه سوابق نشون دادن که گذر زمان هیچی رو حل نمیکنه...دردشو هم کم نمیکنه...هییییی

بدتر از اونا اینکه رو میاری سمت درس،ولی باااااااااااااااز اونایی که پارتی دارن تو دانشگاه،اونایی که تقلب میکنن،اونایی که با استادا آره،باز از تو جلوترن.هیچچچچچچچچچ جا عدالت نیس و زندگی شرافتمندانه معنا نداره.

نمره میخوای؟باید بری خایمالی.دوس پسر فاب و عشق اکی میخوای؟از یکی خوشت اومد خودت برو تورو پهن کن..والا بخدا...

*از ویژگی های تختم اینه که در جای جای اون دستمال پیدا میشه که هروقت داری پشت پرده گریه میکنی و میخوای کسی نفهمه و نری بیرون،بی نیاز باشی.

*یسی هم حالش خوب نیس و میگه دیگه نمیذاره هیچ نری بیاد تو زندگیش.ببینم چقد طول میکشه!

*دختر عمه جانم زنگید.با اون یکی پیش هم بودنو من نبودم که جمع 3کله پوکیمون تکمیل بشه.چقدرررررررررررررررر که دلم پر کشیده واسشون.واسه داداش و مامان و بابااااام و خواهرمو بچه هاشم.چقد اشتباه کردم نرفتم خونه.ریدم تو برنامه ای که بخواد انجام بشه با خون شدن دلم.

*حالا تو این وضعیت باید برم خاطرات مستر همفر بخونم و از توش سوال دربیارم واسه 2نمره کلاسی کلاس تفسیر...ای خدااا

*ببخشید اگه چرت نوشتم.نخوندم از روش.

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

امشب حس خوبی دارم چون بالاخره(شاید برای اولین بار تو 21سال عمرم!)به برنامم رسیدم و یه هفته به هرسختی که بود برنامه رو تموم کردم.برنامه رو سنگین ریخته بودمو الان حساب کار دستم اومد که چطور برنامه ریزی کنم.

مستر(فردی که قبلا به مدت طولانی تو زندگیم بود)همیشه هس.همیشه زنگ میزنه و اس میده.اکثرا جواب نمیدم.3ماه تابستون ک مطلقا جواب ندادم.ولی یه چن وقتیه که تصادف کرده و تو خونس  و میخواد که برم پیشش.من متاسفانه به شدت بی رحمم...به شدت بدرفتاری..نه اینکه فحش بدما،نه.بی تفاوتی.همراه با نیش و کنایه های نابود کننده ی خودم: ))))

امشب دیگه خیلی التماس کرد.همشم میگفت اگه دوست نداشتم و نمیخواسم جبران کنم ک  اینهمه خودمو کوچیک نمیکردمو از این حرفا.میگه تو اینقد بی رحمی که حتی یه بار نپرسیدی پام چطوره...نفهمیدم چطور شد که اینقد بی رحمانه حتی حالشو نپرسیدم.منی که همیشه تز بخشیدن میدم...چقدر کینه به دل گرفتم.یه ساله که نیشو کنایه زدنام تموم نشده...هرچی هسم،نتیجه ی تلاش همین آقاس.هه...

امشب ذهنم سمت مشاورم بود(ادمی که دوسش دارم)ازش خوشم میاد در حقیقت.حس میکنم دیگه حالم از اونم بهم میخوره.دیره واسه اومدنش...اگه اونم بیاد همینقدر نیش و کنایه میزنم بهش.

چقدرررررررررررررررر بی احساس شدم لعنتی...

*دخی عمه که اینجا بود،بنا به خواست دوس پسرش و بدون میل خودش پاشد رفت شهر خودمون.با اینکه شیراز کار داش و به مامانش گفته بود فلان روز میاد...خیلی حرص خوردم که نمیتونه بگه نه و کلیم فخش بارش نمودم.

*یسی،راش(دوس خانوادگیشون)بهش ابراز علاقه کرده ولی نمیتونن ازدواج کنن.مسائل خانوادگی.ناراحت بود.به شدت و واقعااااااااا...دلشون چرا مث پارکینگه؟؟؟نهایتا 2ماه باشه که از قضیه پروفسور و ابراز علاقه یسی به پروفسور گذشته باشه...والا.

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ایدز

هوم،من بازم امروز تنهام.بچه ها رفتن بیرون و من مث همیشه تو خوابگام.حس بیرون رفتن نیس چون کسی واسه ی بیرون رفتن نیس.ادمی که دوس داشته باشم و باهاش بهم خوش بگذره.البته خیلیا هم رفتن خونشون.

دوشنبه کلاس زبان داشتم و اینکه ظهرشم دخترعمم رسیده بود خوابگاه.در حقیقت اومده شیراز پیشم.تو کلاس زبانم مث همیشه کلی فانی بازی در اوردیم.استادمون داش میگفت که جنگ میشه و داش میگفت از پیشگویی که تو نهج البلاغه اومده و اینکه زمانی میرسه که گروهی میان با لباسای مشکی و پرچم مشکی و اینکه اسم رئیسشون اسم یکی از شهرای عراق هس و اینا شیعه هارو میکشن و یه روز بین خودشون اختلاف پیش میاد و خودشون خودشونو میکشن که خب اینا همش منطبق با داعشیاس.اینم داش میگف که جنگ میشه و داش از علاقش به تفنگ و کشتن میگف!

تاپیک این هفته،درباره ی مشکلی بود درباره ی شاگرد استاد.خانومی که شوهر و بچه داره و دوس پسر داره و دوس پسرشم زن و بچه داره و اینکه خانومه با دوس پسرش سکص داره.و اینمه واقعا این خانوم باید چکار کنه!؟!؟

بعد کلاس با دخی عمه رفتیم یه لوازم آرایشی که بهش معرفی کرده بودنو اونم ی ضد افتاب و ماسک مو خرید و بعدشم رفتیم ذرت خوردیم.حمید زنگید(یکی از پسرای سمج دورم)گفت میاد دنبالمون.باید بگم که به شدت اینجا هوا سرده و منم اکی دادم.اومدو مث همیشه چرت گفت.به شدت پسر خوشکل و خوش تیپ و بولداری هس،اما به شدت حال بهم زن!از اینایی که IQ پایین دارن و اندکی هم دختره!من کلا شخصیت طرف خیلی واسم مهمتر از پول و قیافس.

دیروزم که کلاس اینا داشم تا دیر.صبح بعد کلاس رفتم برگمو ببینم.همونی ک شدم 60 و بچه ها با تقلب ماکس شدن.استاد گفت کم شدین(منو ماری با هم بودیم)این همانو ترکیدن من همان.خندیدم و گفتم خب همش به توانایی تقلب برمیگرده.گفت نهههه.بعد بخث عوض شد.بعد ازش پرسیدم که استاد به نظرتون اخر و عاقبت ما چی میشه؟میگفت هیچی شما واسه پایان ترم بیشتر تلاش کنید.گفتم من شب تا دیروقت بیدار بودم.خلاصه نوشتم و کامل خوندم،ولی بچه ها کنار من رو برگه جوابارو نوشته بودنو دست به دست میکردن،اومد که انکار کنه تا اینکه ماریم گفت که بچه ها که کامل از رو گوشیشون جوابارو کپی زدنو گفتیمو گفتیم....بگم که به هیچ عنوان اسم نبردیمو فقط بحث من سر این بود که فک نکنید که ما درس نخوندیم یا اینکه اونا خیلی باهوشن و بحثم سر عدالتی بود که تو جامعه نیس...ایشونم عرض نمودن که این امتحان از 8 بود من درصدشو میارم رو 4 و الان شما 2و خورده ای داره.امتحان پایان ترمو 16بگیری قشنگ نمرتون 18 و خوردی میشه: ))))

ولی خب کی 16از 16 میگیره؟؟؟

عصر ما یه درس اختیاری داریم به اسم جمعیت شناسی.ایشون از ما خواسه بودن که جا کلاس بریم یه همایش که تو دانشگاه برگزار میشد و درباره ی ایدز بود.اونجا یه دکی بود و یه فرد مبتلا به ایدز.دکی کلییییییییی حرف زد.همشم میگفت از کاندوم استفاده کنید!کل حرفش همین بود.میگف به من ربطی نداره ک تزریق میکنی و رابطه داری،ولی لطفا بهداشتی باشین.میگفت سرنگ و کاندوم رو ما در اختیارتون میذاریم به صورت رایگا اگه در دسترستون نیس.بعدشم میگفت الان تو کشور 40درصد از طریق سکص انتقال پیدا میکنه،خواهشا حواستون باشه.میگفت که تو تایلند یه درصد زیادی از اقتصادشون از طریق روسپیا تامین میشه.میگفت وقتی دیدن سکص داره گسترش پیدا میکنه،اینا شروع کردن به اموزش.تمام روسپی هارو جمع کردنو گفتن اگه میخواین پول در بیارین باید بدن سالم داشته باشید.و شروع کردن جا اداختن فرهنگ استفاده از کاندوم.میگفت پای تلویزیون وقتی میشینید هر 5مین یه بار تبلیغ پفک نمکی میشه،امجا تبلیغ کاندوم میشد.و اینکه پیش بینی میشه تا سال 2010تایلند 10میلبون ایدزی داشته باشه در صورتی که الان فقط 200هزار نفر داره.

یکی اونجا پرسد خب چرا این چیزا آموزش صریخ داده نمیشه و همه میگن قباحت داره؟میگفت واسه اینکه بهمون اجازه نمیدن واسه اموزش.مثلا هزبار میریم تو مدارس هی مدیر گوشزد میکنه.در صورتی که یه بار دوست بنده(دوست دکی)رفته بوده یه مدرسه دخترونه و مدیر خواسه که کامل اموزش بدن به بچه و اگاهی داده بشه.ایشونم یه موز با خودش برده و کاندوم کشیده روش و کامل اموزش داده!!

دیگه هم اون فرد مبتلا به ایدز که اسمش اسماعیل بود حرفید و گفت که 22سال معتاد بود(از 16سالگی)ازش میپرسیدن خانومت اعتراض نمیکرد؟میگفت نه خانومم خودش واسم تزریق میکرد!!ایشون 11تا پرونده تو دادگاه داش و سالها سابقه ی زندان.خانومشو بچش ایدز نداشن و دکی دس گذاشته رو شونش و میگه اسماعیل همیشه تو رابطه ی زناشوییش از کاندوم استفاده میکنه!افرین به همتش تو این 8سال(8ساله متوجه شده که ایدز داره)ما هم واسه این همتش(!)دست زدیم!!!!!یا خود خدا!

خلاصه که از کاندوم اتفاده کنید و منم برم درس بخونم: )

اهاااااااان،راسی عکس یه دختر خوشکل رو نشون دادن و دکی گفت این تمام علائم ایدز رو داره و پسرا هی میگفتن این کجاش ایدز داره!دکی میگفت علائم چیه و پسرا هم میگفتن که زیادی سفیده و یکی میگفت چشاش سبزه و خلاصه پسر بازی و خرفای ضایع.من گفتم ایدز هیچ علائم ظاهری نداره و جوابم درس بود و دکی کلی بهم آفرین گفت: )

نکته ی ظریفی بودک باید اشاره میشد حالا برید از کاندوم استفاده کنید:)))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

برنامه ریزی

خب جونم واستون بگه که فعلا حس خوبی دارم.برناممو زدم به دیوار و درس میخونم و واسه کنکور میخونم و کتاب میخونم و بعدشم میشینم راه های افزایش فروش توی بازار های رقابتی رو بررسی میکنم:))))))))))

ساعت خوابو کم کردم،تلاشو زیاد.خیلی از کارام مونده که باید توی شیراز انجام بشن.ابلتس هس،3تا کلاس مرتبط با رشتم هس و خوندن واسه کنکورم هس.یه سری کارا مث کارای پزشکی و کلاس رانندگی و این چیزا رو میشه تو شهر خودمونم انجام داد...یه سری کارا هم که میمونه واسه ارشد که میرم تهران.مثل کلاسای بورس: )

امروز صبحم رفتم کلاسو کلاسم کنسل شد.اصن حرص داره ساعت 6.30پاشی،وقتیم کلی خواب تو چشاته،بعد اینجوری ضایع بشی...

خلاصه که هیچ کار خاصی انجام نمیدم و فقط همین روند معمولی رو طی میکنم...

آهان،دیروزم برنامه ی درسی ترم دیگه رو ریختن و من رفتم یه درساااااییی برداشم با یه استادااااااااااااییییااااا...ینی تم دیگه به شکر خوردن نیفتم صلوات!ولی خب خوبیش اینه که خیالم راحت تره واسه ترم 8.بماند که من هر ترم باید 20واحد بگیرم تا تموم شم(4ساله)و بماند که در همین حین میخوام واسه کنکورم بخونم با یهترین رتبه ها و تهران قبول.شایدم شریف.شایدم علامه! :)))

یخورده وضع درسی پیچیدس ولی دوس داشتنی^_^

خلاصه که واسه موفقیتمو اینکه بتونم برناممو اجرا کنم دعا کنید: )

بعدا نوشت1:داره اینجا بارون میاد و اولا واسه من جنوبی بارون ندیده ی پاییز ندیده،با اینکه چندین ساله اینجام بازم هیجان زدگی به دنبال داره.باید ببینید ارم شیرازو با این درختایی جور واجوری که هرکدوم یه رنگ خاصی دارن و این نم نم بارونو...جاتون بی نهایت خالی و صد البته که خودمم کلاس دارم و نمیتونم از فضا بهره ببرم.

بعدا نوشت 2:نمره های خرد رو دادن(اقتصاد خرد)و اینکه من شدم 60از 100و محسن شده 95 و رضا هم 90.با اینکه هزاران بار این قضیه واسم تکرار شده ولی زور داره که تو مث خر درس بخونی و شب بیدار بمونی و خلاصه بنویسی و فلان و فلان و فلان و اونا که نشستن از رو جزوه کپی زدن همچین نمره ای بگیرن.هرچقدرم بگم نمره پوچه،قضیه اینه که نمره پوچ نیس.کنکور معدل میخواد،سرکار معدل میخواد،و واسه اینکه کارنامتو بکنی تو چشای خواهر شوهرتم به معدل نیاز داری: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

فاطی و دوستان!


احتمالا امروز خیلی یهویی برم خونمون.خودمم از خودم توقع نداشم ک اینقد سریع تصمیم بگیرمو برم!

دیروز بین کلاسام پروفسور اومد دنبالمو رفتیم دنبال کارت ویزیت و اندکی درباره ی بازاریاب و این چیزا حرفیدیم.کلا راجب شرکت حرفیدیم...بعدشم اومدم خوابگاهو پروفسور گفت من میخوام ببینمت باز و قرار شد شب بعد کلاسش بیاد دنبالم.قبلش با یسی میحرفیدیمو اون میگفت که میخواد با راش بره بیرون و در کل منم چیزی نگفتم که با پروفسور رفتیم بیرون یا حالا بعدا میخوایم بریم...

ساعت 8 اومد دنبالمو رفتیم اول کافه دومادشون که یه کاری واسه خواهرش انجام بده و بعدشم رفتیم سووشون(یه کافه هس)یه هات چاکلت و یه شیر شکلات سفارش دادیم و نشسیم به چرت *و پرت گفتن...داش درباره ی لادن میحرفید(دوس دختر قبلیش که 4-5سال باهم دوس بودن)میدونسم که دوس داره که با من بیاد بیرون که درباره ی اون بحرفه.کلا شرایط مشابهی داریم.الانم که تنها تو خونه هس و تنها زندگی میکنه قشنگ میره تو فکرش...و خب دوس نداره باز وارد یه رابطه بشه و کلا شبیه منه: )

بعد از اونجا هم منو رسوند.یسی حالا زنگیده که کجا بودی و با کی بودی و من جواب سربالا دادم،بعد میگه که با پروفسور بودی میگم اره،میگه منتظر داشتانای عاشقانه ی تو با پروفسور هسم.میگم واقعا بچه ای و من به پروفسور حق میدم،میگه من بچه ام ولی من پروفسورو میشناسم.میگم پروفسور بهت ابراز علاقه کرده بود؟؟؟مگه من خودم بهش ابراز علاق کردم ولی تو چی؟پس....بیخیال،البته به من ربطی نداره.منم بهش گفتم که اره به تو ربطی نداره: )

منظورش اینه که جالا که پروفسور اومده سمت تو حتما بهت علاقه داره.خیلییییییییییی گه میخوره به شدت.دختره میگه من دیگه اصن بهش فک نمیکنمو دیگه پروفسور واسم مهم نیس و حتی مگه ازش متنفرم،ولی اینجوری حساسه روش.نمیفهمه که قرار نیس هر دوسی تهش یه رابطه عاشقانه باشه.

کلا دوسام که شامل مری،ریحان و یسی هستن کاملا ج*ده تشریف دارن!
یسی و ماری که داغوووووووووووون.یسی با nنفر بوده و اصنم اینجوری نیس که همشونو فراموش کرده باشه در عین حالی که اصن اینجوری نیس که دوسشون داشته باشه.یسی امیزه ای از بچه بازی و لجاجت هس.
ماری ک کلا با پسراس.کاری ندارم به تغییر 360درجش از وقتی اومد دانشگاه.ادمی که به من میگفت اغوشت رو به هرکسی باز نکن(!!!!)الان با دوس پسراش میخوابه،سیگار میکشه،مش*وب میخوره،با همه ی پسرا به شدت راحته(در این حد ک راحت لباشو میبوسن)و کارایی از این قبیل.
ریحانم که اصن شبیه ادم نیس.کاملا کپی-پیست بقیه هس و بیشتر از همه من.اخرین حرکتشو هم که رو علیرضا زد دیگه!اینو برداشه و رفته...در این حد چیپ!
خلاصه که دوسای خوبم تو دانشگاه باهام نیسن و اینا هم خیلی رو مخن...
در نهایتم سلامی میکنم به مخاطب مورد نظر و از همین جا میگم خاک تو سرت که نیسی: )
  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

سه شنبه امتحانام تموم شد و ن کلی واسه اخر هفتم برنامه داشم.کلی تفریح و کتاب.ولی بنا به اذن خداوند متعال بنده مریض شدمو گلو درد و ابریزش بینی و چیزایی از این قبیل.

خب طبعا که اصن از خوابگاه بیرون نرفتمو کتابیم نخوندم.امروز که شب اخر تعطیلاتم هس،من باز حسرت استفاده نکردن از روزامو دارم و اینکه وای چرا کتابامو نخوندمو چرا به برنامم عمل نکردم...و nتا حسرت احمقانه دیگه.

خیلی جالبه که بگم الان که دارم مینویسم لبخند رو لبامه و به طرز عجیبی حس خوبی دارم!!!؟!؟!

دلیلش برمیگرده به اهنگ بی نهایت عالی adele-hello

بعدشم برمیگرده به این چن روز.دیروز یا امروز تو خوابگاه تنها بودمو خیلی تنها بودم.حالم خوب نبود.نمیشد کتاب بخونم.بی حال بودم.کسی نبود بهش بزنگم و بحرفم باهاش...ولی الان دارم لذت میبرم.یه تنهایی خیلی خوبی بود.خودمو دوس دارم واسه اینکه دور و برم غربال شده واسه اینکه....نمیدونم!دوس دارم خودمو!!نمیدونم،شاید خل شدم از زور تنهایی و مریضی.

امروز برای لحظاتی حس کردم دلم میخواد یه آشپزخونه ی خوشکل داشته باشمو آشپزی کنم!!!باورتون میشه؟؟منی که همش فکر مقاله دادن و نمره و ارشد و این کوفت و زهرمارام و نمیتونم حتی ی غذا رو بدون کمک نت،خود تنهایی درس کنم حالا همچی حسی داشم.اینم یه دلیل دیگه واسه لبخند رو لبام...

دلیل دیگش ادمی هس که دوسش دارم.ادمی که هیچوقت حکمت اومدنشو نفهمیدم ولی زندگی کردن با خیالشو دوس دارم.احمقانس ولی خیالات ادم،ادم رو از انجام خیلی کارا باز میدارن(!).البته باید بگم که اندکی بد هست و ادمو احمق جلوه میده،ولی قوی میشی...ادمی که میگم دوسش دارم در خقیقت ازش خوشم میومد...خوشم میاد...ادمی دوس داشتنی هس.خدا به همراش: )

*دیشب مامانم که زنگیده بود از خواستگار جدید میگفتو من دارم به یسی میگم(تو اس)میگه دیگه باید مشاورو(همونی که دوسش دارم)فراموش کنی.بدم میاد از این حرفا.بهش میگم گه نخو.بعدشم به ریحان و ارغی و ناهید گفتم واسش اس بدن گه نخو!!بعدشم خودم واسش اس فرستادم که و این است سزای کسانی که مشاور رو کوچک پندارند...اومده بود اتاق ما و از خنده روده بر شده بود: ))))))))

*راسی امروز تولد ریحان هس و با علیرضا و دوساش رفتن بیرون واسه تولد: )

*پروفسورم همش دنبال کارای شرکت و البته که منم دنبالشم.خیلی خودش خسته شده و منم مریضم و فعلا نمیتونم بهش بگم: )

*امیدوارم هفته ی خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی داشته باشیم با کلی اتفاقای غیر منتظره مثبت: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

ریحان

سلااااام.اقا من باز نیومدمو مجبورم یه طومار بنویسم: )

شنبه:شنبه ماری به علیرضا گفته بود که جریان خواستگاری رو میدونه و علیرضا هم مصرانه اصرار میکرده که نه فقط یه دوستی سادس.رضا هم کلیییییییییییییییییییییی بهش میزنه و فحش میده که اولا خیلی حرکتت زشت بوده و دوما اینکه تو چی از این یارو میدونی که 3روزه میخوای باهاش دوس شی؟خلاصه که سر کلاس من پی امای ماری رو خوندمو اصابم خورد شد و گفتم بگو که بیاد تا بحرفیم باهاش.اهان،بگم که ماری گفته بود همه چیزایی رو ک من بهش گفته بودمو بعد علیرضا جون خواهرشو قسم خورده بود که به کسی چیزی نمیگه،بعد دقیقا یه قسمت از پی اما ک نشون میداد من به ماری همه چیو گفتمو نشون ریحان داده بود و خب این خیلی بد بود.مخصوصا اینکه من به ریحان مصرانه اصرار میکردم که نه من چیزی نگفتم!ول علیرضا نیومده بود همه ی مکالمه رو نشون بده که هی خودش میگفته مگه من اسکلم بخوام تو 3روز اشنایی برنامه ازدواج بریزم یا کلی حرفای دیگه...خلاصه اومدو منو ماری رضا کلیییییییییییییی توپیدیم بهش و گفتم یجوری کار نکن ک انگار من ادم بده هسم.اها،ایشون بازم اصرار داش ک نه،من فقط یه پیشنهاد ساده دادم!

یکشنبه:امتحان سختی داشم که درس واسش نخونده بودم و ماری برای اولین بار درس خونده بود خیلی خوب و مفصل.بعد امتحان منو ماری به نسبت امت رو ریدیم ولی مخسن و رضا چون تقلب کردن کامل نوشتن و ماری خیلیییییییییییییی اصابش خورد بود.من بهش گفتم که حالا یه باره درس خوندی و این موضوعو میبینی،ولی همیشه همین وضعه!

د.شنبه هم کلی از کلاسامو نرفتم که واسه امتحان 3شنبه بخونمو خلاصه 3شنبه هم امت دادم رفت: )

اتفاقات فانی اینه که:

ریحان و علیرضا هی میگن نه بابا اصن پیشنهاد ازدواج نبوده و یه دوسی سادس،ولی مثلا دیروز ریحان تو هم بود چرا که باباش گفته بود نه!

موضوع بعدی یسی هس که باز بچه بازیاش شروع شده.هی سرک کشیدن تو اینکه منو پروفسور داریم چیکار میکنیمو از سمت دیگه هی اینکه نه من اصن واسم مهم نیستو دیگه دوسش ندارمو این حرفا.

اتفاق بدمون اینه ک من دیروز که اتحانم تموم شد خیلی شاد بودم که حالا میرم اخ هفته بیرون که گلو دردی بس شدید گرفتمو فعلا با قرص اینا اکی شدم...

اها،یه موضوع که درباره ی قضیه ی ریحان هس اینه که همه خیلی ناراحت و عصبی هستن و همه از دس ریحان که چطو میتونه اینقد احمق باشه و همه یه سوالشون اینه که مگه ریحان دوستت نیس!؟!؟!


  • میس فاطی