سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

  • ۰
  • ۰

 

3شنبه اینجا بارون میومد والبته که بارون نبود و سیل بود.همه جارو اب گرفته بود و قشنگ همه ماشینا تا نصف تو آب بودن

صبح سرکلاس من فقط یه پالتو پوشیده بودم و بعد اینا ا این دستگاه های تهویه هوا روشن کرده بودند و اصن انگاری کولر بود!

سر کلاس بعدیم بنده خیلی پر رو با لپ تاپ رفتم نشسم: ) آحه کلاسش واقعا خسته کنندس.

اومدم خوابگاه.بعد دوسم ناهید،کفشش و کیفش خیس شده بود،رفته بود بوت خرید بود و کیف و چتر و یه سری مخلفات.کاری ندارم که یه خرید سردستیش اینقد مفصله.قضیه اینه که مثلا کفشش رو خریده بود 240.یا کیفشو 100گرفته بود...خیلی یهویی!!

دارم به ارغی میگم،میگه بذار سرمو بذارم لای در کمد: ))))

ظهرش خیلیییییی بارون شدید شد.اصن همه جا اب بود کاملا.منو یسی رفتیم که بریم کلاس تربیت.حالا هی پرفسور میگفت نرید خیسسسسسسسسسسس میشیدااااا...ما مث احمقا رفتیم.جدا از اینکه کاملااااا خیس شدیم (به خصوص یسی)همش باید از تو آب رد میشدیم و البته شدیدا باد میومد.چترو به زووور گرفته بودیم.اخرشم چترمون کلا وارونه شد و شکست.خیلیییییییییییییی خندیدیم.کلاس تشکیل نشدو موقعی که داشیم میومدیم خوابگاه استاد پیداش شد ک گفتیم همه رفتن و اونم رفت.

اومدیم خوابگاه من خوابیدمو راهی کلاس بعدی شدم.کلاس یخورده زودتر تعطیل شد آخه مطهری و عباسی دعوت بودن.اصن غلغله بود تو دانشگاه.حراست و پلیس و گارد و یه وضیاااا...دانشجوها هم دم در و با هجوم تمام میرفتن سمت سالنا.ولی من رفتم خوابگاهو از دهن کوفتیم در رفت که بریم بیرون.یسی هم سریع زنگید علی و پروفسور اومدنو رفتیم کافه.من دوس نداشم برم چون شنبه امتحانی دارم بس سختتتتت.از طرفی علیرضا گفته بود بریم بیرون و من گفته بودم نه.با کلی ترس رفتیم ک نبینه کسی مارو...

رفتیم کافه.علی و یسی  تخته نرد بازی میکردن و منو پرفسور درباره ی کارگاه و تالار و اینکه باید چیکار کنیم میحرفیدیم...بعد از اینکه تموم شد علی گفت که آرمین و فاطی(2تا از دوستاش)دارن نامزدی میکنن.من خیلی شوکه شدم.اینا 4تا بودن(علی و الهه و ارمین و فاطی)که هر روز باهم میرن دانشگاه و خیلی باهم خوبن و کاملا دوسسستتتت.اصن تا3 ماه پیش همشون دوس دختر و دوس پسر داشتن.خلاصه که من مث همیشه داشتم میگفتم که ضایس.اصن از نظر من این حرکت که با دوستت یا همکلاسیت که چن سال باهم دوس معمولی بودین بریزین رو هم...خلاصه بعد اونجا یسی میگفت که فقط تو اینجوری هسی و میگفت جز محدود ادمایی هسی که وقتی میگی با یکی دوسی،واقعا دوسی و نظری نداری بهشون. و از این حرفا.بعدشم اومدم تو اتاق و با ارغی دو ساعت حرفیدمو اونم میگفت که به اونم همچین حرفی میزنن(باید بگم که فاطی حدودا تنها ادمی هس ک واااااقعا شبیه منه.چه خودش چه خانوادش.ینی خانوادش شبیه خانوادم هسن:دی )خلاصه که کلی حرفیدیم و مسخره بازی در اوردیم.

اهان،یادم رفت بگم که موقع برگشت علیرضا مارو دید!بنده خدا قطعا ناراحت شده ولی خب هست دیگه...اخر شب اس داد و منم نظرمو نسبت به پیشنهادش گفتمو اونم گفت باشه.ولی اگه تصمیم گرفتی که میخوای وارد یه زابطه ی عاطفی بشی،من هستم همیشهههه

این 3روز هم دارم سعی میکنم که سخت درس بخونم چون شنبه امتحانی بسسسس سخت دارم.واسم خیلی انرژی مثبت بفرسینااااا.

*حال مریض رو پرسیدیم.اقا پروژه اینجوری بود که من میپرسم که سلام خوبین؟حال مریضتون چطوره و اونم میگه بهتره و من میگم خدارو شکر.که مثلا یه وقت فک نکنه ما از اون دخترا آویزوناشیم...خلاصه بعد کلییییییی عنتر بازی در اورذن،اس دادم و پرسیم.اونم گفت که متاسفانه علم پایان ماجرا رو اعلام کرده،تو کمااس!!!!اقا حالا من نمیدونسم باید چی بگم بچه ها هم مسخره بازی در میاوردن.میگفتن بگو خدابیامرزدش دیگه!!یکی میگفت بپرس چقد بهتون ارث میرسه.یکی میگفت بگو واسه اعضای بدنش تصمیم گرفتید؟یکی دیگه هم میگه بگو ایشالا هرچی اکسیژن تازه هس بقای ریه های خودتون!!از همه پرسیدم.همون موقع سرپرست اومده تو میگم باید چی گفت.فک کرده میگه نمیدونم.بعد منم بهش گفتم فک کنید شاید این موقعیت واسه شمام پیش بیاد!!!بنده خدا چشاش 6تا شد!خلاصه من چون نمیدونسم چیکارش هس،نسیتشو پرسیدم و گفت شوهرعمم هس و بعدشم بچه ها اندکی مسخره بازی در اوردن و دیگه هم گفتم که ایشالا هرچی خیره پیش میاد...ج نداد.این ینی بی شعوری.من اگه بودم،تشکر میکردم.

*عمه ی ریحان فوت کرده.بعد دیروز داداشش زنگیده میگه من تو مراسم ختم زیر درخت انگور ایستاده بودم،داشم با تلفن حرف میزدم،یه برگ خوردم.یه نظرت ضایس؟؟؟اصن ترکیده بودیم از خنده.فک کنید،تو یه جا به اون شلوغی.ریحان میگفت خدا کنه برگ سبز خورده باشه!!

*دیروز مامانم اینا از مشهد برگشته بودن و اومدن پیشم که سوغاتی هامو بهم بدن.اقا تا گفتن داریم میایم به ریحان میگم پاشو اینجارو تمیز کن.کلی ظرف شستمو مرتب سازی نمودیم.باز وقتی مامی و ابجی گرامی اومدن،میگفتن که خیلی بهم ریختس.یه تیکه ک ریحان ترکیددددده بود از خنده این بود که دارم میگم رو بالشیمو بکشم رو بالشتم.از پارسال تا حالا که مامانم شسته هنوز نکشیدم روش!خلاصه اومدنو مامانم یه پالتو چرم خریده بود ک من ازش برداشم.ولی الان به خاطر شدت عذاب وجدان میفرستم واسش.اقا اینا که رفتن من رفتم باقی ظرفارو بشورم که یهو برگشتن!یچه ی خواهرم خرابکاری کرده بود و مجبور بودن بشورنش.هیچی دیگه لو رفتیم قشنگ: )

*من اینقد با بچه های کلاسمون دیسکانکتم که تازه متوجه شدم یکی از بچه های کلاسمون تابستون عقد کرده،یکیشون به خاطر مشکلات عصبی که داشه زده به بدنشو نمیتونه راه بره احتمالا حذف ترم میکنه و دیگه هم اینکه یکی از بچه های کلاسمون حاملس.(شهریور ازدواج کرده هااا،ولی الان 7-8هفتشه)اصن یه وضی!

  • ۹۴/۰۸/۲۲
  • میس فاطی

نظرات (۲)

  • شـاهـ پـَری
  • می گن اونجا وضعیت خیلی بد بوده :/ سیل و اینا :( 
    داریم دیگه..مگه نمی گن دوستی ساده ما غیر معمولی شد ؟ :)))
    پاسخ:
    آره.ولی خیلی باحال بود اگه واسه یه تایم کوناه بیرون میبودی:)
    خب من زیاد خوشم نمیاد.ینی دوستیای ساده ای که مثلا 3-4ماهه باشن غیر معمولی بشه مشکلی نیس.ولی دوستی چند ساله رو دوس ندارم غیر معمولی بشه
    وای چه قد بارون:)
    سیل بوده دیگه
    ایشالا امتحانتو خوب بدی
    ووای چه جالب واقعا این قدر ازشون بی خبری؟بچه های ورودی رشته ما اب بخورن همه متوجه میشن:/چه برسه به ازدواج و حاملگی:/
    مامان و باباتم که دیدی
    سوغاتیم گرفتی:)
    به به
    پاسخ:
    آره خیلی زیاد بوده.
    دادمش و چی بگم والا!
    نه من اصن ازشون خوشم نمیاد جز یه تعداد محدودی.
    اوهوم:)))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی