سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

  • ۰
  • ۰

پروژه ی nام

شنبه اینجا به شدت بارون خوبی میومد و ما هم کلاسارو پیچوندیم و با یسی و علی و پروفسور رفتیم بیرون.علی قبلا میگفت من یه پل میشناسم که غروبش خیلی قشنگه و اینا.خلاصه ما قرار شد بریم اونجا.شاید باورتون نشه،ولی واقعا یه پل عبوری ساده بود!حالا مام کیک و نسکافه میخوردیم اونجا.کلی عکس گرفتیمو هوا هم خوب بود.بعدش رفتیم خونه پروفسور اینا.یسی واسمون سوسیس درس کرد و منم کارای سفره ارایی مثلا.علی کلی اذیت میکردو منم کلی دعواش کردم.پروفسور عزیزمون مریض بود و واسش اب مبوه اینا گرفتیم.بعد ناهار پروفسور ک خوابید و ما هم هی چرت میزدیم،حالا یا علی کرم میریخت یا گوشی زنگ میخورد.خلاصه علی رفت سراغ خواهرش.منو یسی هم رفتیم مغازه واسه پروفسور لیمو شیرین و پرتقال و سوپ و قرص و این چیزا گرفتیم.کل ذوق زده شده بود.علیم برگشت.با کیت کت اومد واسه عذزخواهی....

سه شنبه هم من به یسی گفتم ک بیا بریم بیرون.زنگید به اونا و4تایی رفتیم یه چایخونه تو چمران.حرفای معمولی و قلیون و این صحبتا.علی ناراحت بود اندکی.گیر داده ک اخلاقت عوض شده ولی من همونم ولی چون علی علاقشو عملا ابراز کرده و من همچنان مقاومت میکنم،و اون توقع داشته ک رفتار من عوض بشه و نشده،فک میکنه رفتارم عوض شده...

امروزم امتحان تفسیر داشتم صبح.خوب نبود اونجور ک باید میشد.بعدشم عصر امتحان آزمایشی آیلتس دادیم.کلییییییییییییی استرس داشم.بعدشم بهش گفتم که فعلا تصمیم گرفتم که به جای آیلتس برم چن تا از نرم افزارای رشته ی خودمو مدرک بگیرم.ینی اولویت بندی کردمو مشورت.و خب خیلی با توجه به بودجه تصمیم گرفتم.کلی مخمو خورد که نه بیا آزمون بده.

بعد از اونجا با ریحان و علیرضا و حسن رفتیم پارک آزادی.حسن دوستدار قبلی سمج من بود که الان نامزدی کرده و علیرضا فعلیش!

علیرضا از ریحان پرسیده بود که چیکار کنم که فاطی باهام اکی بشه،ریحانم گفته بود که فاطی یه اخلاق خاصی داره و هرچی دورتر باشی،بیشتر جذب میشه.اگه بخوای خیلی نزدیک بشی،کلا کنار گذاشته میشی و سعی کن فاصلتو حفظ کنی.خلاصه خیلی خوب توضیح داده بود.حالا علیرضا هم مثلا کلی اکی شده بود و بعدشم کلی ذوق مرگ شده بود که من بهش اس میدمو از این صحبتا.

تو پارک که منتظر بودم،چون تنها بودمو کلی پسر اونجا بودم حلقمو کردم دست چپم.بعد که علیرضا و ریحان تنها بودن،علیرضا با کلی ناراحتی و مگرانی از ریحان پرسیده بود که قضیه این حلقه چیه!

کلا اینکه متوجه شدیم فاز ازدواج برداشته...میدونید،علیرضا عااااالیه.علی به شدت عالی تر،ولی الان سوال من اینه که این نامردی نیس که ادمی که اصن به هیچ جام نبوده،بعد 6ماه که رابطه ی ان سالمو کات کردمو حالم اکی نیس،بیاد،بعدش بیاد یه بار منو بغل کنه و یه بار ببینه و و و هزار تا اتفاق دیگه،بعد یهو بره و باز من باشم و یه روند تکراری...؟واقعا نامردیه.دردی که یه بار کشیدی و دوباره بکشی.واسه بار دومی که هیچ جوره توش دخیل نیسی...

گفتم که جواب اس داد؟شب که اس دادم،صبح اس داد و من داشتم ریز سوالاتو میپرسیدم،جواب نداد بعد شب اس داد و یه جوابی که هرکسی میتونس بده!منم گفتم دستتون درد نکنه از صبح تا حالا تو زحمت افتادین!اصن بچه ها ترکیده بودن از خنده.هی میگفتن جواب داد؟منم میگفتم این دیگه هیچ وقت جواب نمیده،فقط من باید صبح اس بدم و عذرخواهی کنم و قاه قاه میخندیدیم...به طرز عجیبی صبح اس داده بود وعذرخواهی کرده بود و من خرررررذووووققققق..بعدشم گفتم من توقع هرچیزی داشم الا عذرخواهی و بعدشم یه سری تعارفای معمول و بعدشم گفتم که اگه کمک میخواین بگین،اونم گفت مریض داریم تو بیمارستان واسش دعا کنید.منم اندکی گه فلسفی خوردم که ج نداد!دیگه پروژه بعدی پرسیدن حال مریضه.خخخخخ

امشب که جمعه بودم دعوت ناهید(هم اتاقیم)رفتیم شمس العماره.یه رستوران شیک و خوب.من بختیاری سفارش دادمو بچه ها شیشلیک و برگ و این صحبتا...خیلی خوب بود.البته بماند که هر پرس غذا 40تومن بووووودددد و ناهید سرویس شد کلا!ولی خب شدیدا جاتون خالی:دی

*سعی میکنم یخورده سریعتر بنویسم که هم جزئیات باشه هم کوتاهتر باشه.

*اینکه 2تا امشب تو داستان هس،واسه اینه ک نصفشو دیروز نوشتم.خودتون متوجه بشید دیگه: )

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

پوپک

خب میخوام به تفکیک روز بنوسم: )

سه شنبه:سه شنبه پروفسور گفت که میاد دنبالم که بریم بیرون.یسی خانوم اندکی چس نموده بود خودشو دال بر اینکه اول به بنده گفتم و به ایشون عرض شده که "منو فاطی داریم میریم بیرون،میای؟؟"خب ایشونم ناراحت شده بودن.

منو پروفسور رفتیم خیابون گردی و بعدشم پارک تا اینکه یسی 7.30 کلاسش تموم بشه و بریم دنبالش.تو پارک درباره ی کاری که انجام میده حرفیدیم و تالار عروسی که میخوان راه بندازن...

پروفسور میدونه ک من یکی رو دوس دارم ولی نمیدونه ک کیه و از اونجایی که خیلیییی فضول هسش،همیشه ادمو سوال پیچ میکنه.خلاصه اون روز قرار شد که من بهش 3تا شانس بدم که حدس بزنه و اگه درست بود حتمااااا بگم که خودشه.ایشون اولین نفر اسمشو اورد و منم گفتم نه!!!

خلاصه گذش تا رفتیم دنبال یسی و همچنان خیابون گردی و همیجور تو ماشین سوال میکردو ما هم مسخره بازی.اسم ادمای ضایعی که میشناختیمو میاوردیمو اونم تو حالت نیمه باور بود و هی قیافش متعجب...خلاصه تا اینکه ما ناشی بازی در اوردیم و اسم دوست طرفو بردیم.اینم که شک کرده بود زنگیده به پسرعموی دوس فرد مورد نظر(!)بحثو یجور کشوند به پسرعموشو دوساشو و هم خونه ای هاشو بعدشم اسمشو در اورد!!همشم میزدمون که من که همون اول گفتم!ولی واقعا خدا نکنه ادم فضول باشه!

حالا هی داشیم دربارش میحرفیدیم،میگم اون روزی که همو دیدیم من اصن خودم نبودم.میگه خب چرااااااا خودت نبودی و از این حرفا.یسی میگه اههههه خب نمیتونس خودش باشه،میگه *ریودددد بودی!!هیچی دیگه،اون روز،روز تو خال زدن هاش بود کلا:)

همون شب یه بحثم پیش اومد ک کیانا(هم اتاقی یسی)به یسی گفته بود کخ الی به کیانا گفته که یسی با پروفسور میره بیرون و منبع موثق داره و منبعشم من بودم!خلاصه الی گفت هانی گفته و هانی میگفت من بهش گفتم.زنگیدیم هانی میگه تو اصن به من چیز نگفتی!خلاصه ک اینجا یه سلسله بود که همه هم خودشونو تبرئه میکردن هم دوس خودشونو و نشون میدادن ک دلسوز همن.

4شنبه:مصطفی معین اومده بود.مثل تمااااام برنامه هایی که فرهنگ و سیاست برگذار میکنه همیشه با دعواهای فیزیکی بسیجی ها و اصلاح طلبا همراه بود.یکی در میون بچه های اصلاح طلب و بسیجی میرن بالا و سوال میپرسن و دس و هو کردن و دعوا و این صحبتا.

بعدش ک اومدیم بیرون با ریحان کیک و ابمیوه برمیداشیم.البته خدا میرسوند،ما وحشی بازی در نیاوردیم مث بقیه هااااااااا.

همون شب علی بعد از کلی سگ شدن تو رفتارش بالاخره ابراز کرد که دلش میخواد فقط من مال خودش باشم.میدونسم حقیقتا.کلا فوبی علیرضا داره.(همون پسره که یهم پیشنهاد داده)خلاصه که من سعی کردم بهش بفهمونم ک نباید اینجوری باشه.ولی اووون شب کلی ناراحت بودم به خاطر اونایی که دوسم دارن و من دوسشون ندارم.حسشون خیلی اشناس واسم!!

5شنبه:قرار بود با یسی و راش بریم بیرون.راش دوس خانوادگی یسی اینا هس و یه چی تو مایه های 28اینا باید داشته باشه.ولی به شدت ادم فانی هس و البته جنتلمن.همیشه منم و راش و یسی و مت و حسین.ولی دم رفتن متوجه شدم که راش هس و یسی و یکی از همکلاسیام(تو وبلاگ قیلی به اسم "جناب همشهری"ازشون یاد میشد: ) )خب دوس نداشم برم چون اصن من واسه انجام یه کار کلی امادگی ذهنی واسه خودم ایجاد میکنمو نمیشه یهو ذهنیاتم بهم بریزه.و البته یه سری مشکلات ریز عقیدتی دارم با این اقا.خلاصه بعد کلیییییییییییییییییییی اصرار پاشدم ک برم.من ک ناهار خورده بودم ولی رفتیم ی رستوران ک بچه ها چیز میز بخوررن.بعد از کلی به در بسته خوردن و کلی رستورانای تعطیل رفتیم رستوران سین.جایی بس شیک و باب طبع من.بچه ها چیکن باربیکیو سفارش دادن و منم شیک.خانوم گارسونی که اونجا بود نمیدونم کارش چی بود ولی مداوما زل زده بود به ما و دس برنمیداش ک...حالا اونجا کلی خوردیمو سلفی گرفتیم تا اینکه اومدیم پایین.راش باید میرف پی کارای مامی.راش از اون ادم فداکاراس ک از رو خودش رد میشه واسه خانواده.مثلا دندون میخوند تو هند،ولی به خاطر یه سری مشکلات خانوادگی بیخیال شد و اومد پیش خانواده.خلاصه میخواس بره و من به یسی میگم بزنگم پروفسور،میگه اره!!اصن ترکیده بودیم از خندههههه...میگم دیگه ما عن قضیه رو در اوردیم.خلاصه پرفسور اومدو اول گشتیم بعد رفتیم یه چایخونه ک بچه ها قلیون بکشن.کلی گشتیمو اهنگ خوندیم و اخرشم رفتیم بام شیراز.

البته بماند ک اندکی یسی با پروفسور مشکل داره و تیکه اینا...پرفسور بهم کارتشو داده که ازش استفاده کنم.اخه بنده 1هفتس پول ندارمو مامی ک دیروز زنگید و پرسید پول داری من گفتم اره!!!!آخه یکی نیس بگه چرااااااااااااااااااا.

شبی هم دخترخاله زنگید که شب بیاید خونه و اینگونه شد ک مت نرسیده رفتیم خونه خاله.(لازم به ذکره ک خواهر هم اتاقیم شده خانوم پسرخالم)واسه همین دیشب من بودمو دخترخاله و همسریش و پسرخاله و همشریش و منو فاتک!(فاطک)!

الانم ک اینجاییم و عصرم قراره بریم سینماااااا

*هم ببخشید ک زیاد شد هم اینکه باید بگم تازه اینایی ک نوشتم کلی جزئیاتو ننوشتم!!!

*دیشب به فرد مورد نظر اس دادمو سوال پرسیدم.(ما با هم از لحاظ درسی کانکتیم)اخرین باری ک اس دادم خرداد بود،دیگه بدنم نیاز داش که بحرفم باهاش.همچنان ج یک اس رو نداده.اقاااااااااااااااااا یه دعا کنید بحثو کش بده و همه چی اکی بشه:(((( لطفااااا

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

دیروز تولدم بود...اتفاق خاصم از شنبه شب شروع شد.میخواسیم بیایم شیراز.بابام شاید واسه اولین بار بیخیال رسوندن من شد و قرار شد ک یسی و مامانش بیان دنبالم.بعد از خدافظی من اس دادم به داداشمو خدافظی کردم.زنگید و گفت که میاد ترمینال.تو راه ماشین پنچر شد.اصن تایر یه جور ترکیده بود مث وقتی که با چاقو میزنیم تو به چیزی...زنگیدم جناب برادر و اومد دنبالمو رفتیم.ساعت 12حرکت داشتم و حدود ساعت 5 میرسیم و من صبج ساعت 8 کلاس داشتم.جانم واستون بگه که بنده مشکلات ماهیانه(!)هم داشتمو علاوه بر اینکه واقعا نمیتونم نشسته بخوابم،دل درد و این چیزا هم داشتم.بت هر زحمتی بود رسیدیم...از ساعت 8صبح تا 6.30عصر کلاس داشم.

صبح علیرضا واسم یه گردنبند خریده بود و منم رضا و ماری و علیرضا و محسن رو بردم کافه ی تو دانشگاه.14تومن شد و طبعا دعوت من بودن.قسمت جالب ماجرا اینجاس که من فقط 15تومن پول داشتم....دیروز گذشت و من برگشتم خوابگاه.

چیزی که داره آزارم میده اینه ک موقع اومدن به مامانم گفتم که پول ندارم و از طرفی باید پول کلاس زبانمو هم واریز کنم.امروز پولو واریز کردیم.کلاس زبانی ک میرم خصوصی هس و خب بخورده هزینش بیشتره ولی فشردس.جوری ک الان بعد 1.5سال من قراره آذر یا دی برم ایلتس بدم.کاری ندارم که خودم پول ندارم،شارژ ندارم،غذا ندارم و هرچیز دیگه ای.میتونم منتظر بمونم که واسم پول بریزن،ولی سختمه وقتی که داداشم زنگ میزنه و میگه ک یخورده گرونه و میگه که چقد دیگه مونده؟آخه فاطی خیلی داره به بابا فشار میاد...بدیش اینه ک میپرسه حالا زبانت بهتر شده؟speaking و اینات قوی شده؟حرفاش که تموم میشه،میشه 4ساعت گریه ی مداوم من...هر روز به این موضوع فک میکنم که بابام با این سنش نباید اینقد کار کنه.فک میکنم که باید یه کاری کرد و هر روز که میدیدمش کلی عذاب وجدان دارم.ولی این حرف ک میگه به بابا داره فشار میاد ینی بهم ریختن همه ی ذهنم.فردا امتحان میانترم دارم و واقعا نه درست خوندم و نه چیزی.شدیدا ذهنم بهم ریختس.همش فک میکنم اگه هزینه ای که کردم گزاف بوده چی؟مثلا هزینه ای که بهم تحمیل شده با سودی که برم همخونی نداشه...داغونم به هرحال.

روز قبل اومدنم مامانم باز واسم روضه خونده.واسم قضیه ی 2سال پیش و یه اتفاق ناخوشایندو یاد آوری کرده.واسم از کلی نگرانیاش گفته...و خب اینم عن کرده تو اصابم.

دیروز که روز تولدم بود،4ماهه ک من منتظرشم.منتظر اونی که باید تبریک بگه..ولی نگفت!این ینی باز من یه بار دیگه تو ذهنم آدم اشتباهی رو انتخاب کردمو اشتباه رویاهامو ساختم.این ینی حماقت.چن روز پیش که فال گرفته بودم،اینقد شیرین بود و حلاوت داش واسم که حس میکردم حتما حتما حتما اس میده.یا تبریگ میگه...ولی فقط باعث هلاکت من شد.چون امیدم 2برابر شده بود و حالا خستگیمم 2برابر شده...

الان فقط میدونم که حالم خوب نیس....

+دیروز بعد کلی پیچوندن این پسره حمید،نشسم باهاش 1ساعتی حرف زدن.حرفامو واضح گفتم ولی خواس ک یه مدت باهم در ارتباط باشیمو آشنا بشیم...

+همش فک میکنم این حق من نیس...حقمون نیس که روز تولدمون اینجوری بشه.حقم نیس که نباشه...حقم نیس ک اینقد بدوم واسه هرچیز ساده ای...هی

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

گزارش!!

من یا نمیام،یا اگه بیام میام ک بنویسماااااااااا...

4شنبه عصر رفتم خونه یاسی دوستم.شهریور ازدواج نموده بود و منم رفتم پیشش.واسش شوکول بردمو یه سکه پارسیان.اصن حس ادم بزرگا بهم دس داده!

یه سری چیز میز خوردیم و حرفای بیهوده زدیم.در همین حین یسی بهم خبر داد ک علی تصادف کرده.اینکه تا اخر شب دکتر بیاد و برن ام ار ای،50بار فشار ما بالا و پایین شد.فعلا گردنشو بستن تا یه هفته اتی حالا.کلا اینکه دکی نبود و ام ار ای و هرچیزی رو واسش ایمیل میکردن!!!

خلاصه ک اون شب یاسی واسم پیراشکی گوشت درس کردو نشسیم خوردیم.رابطش با شوهرش به طرز مسخره ای مث خانوم و اقاهای 50سالس.حرمت ریزی م اوایل ازدواج هس اصن تو خونشون وجود نداره.حاشیه های خانوادگی و مامان من و مامان تو و نمیدونم خواهر تو اینجور و دوسای من اونجور!!البته میشه از خامی هم باشه.

دیروز رفتیم خونه دخی عمه(لازم به ذکره ک بهتریییییییییییینننننن رفیقای من 2تا از دخترعمه هامن)همیشه مجلس ما پر از خندس.مرور خاطرات هس از چند ماهی ک دانشگاه بودیم و دیدن کلیپای باحال و البته یه سری بحثای فلسفی...جمعی بسیاااااااااااااار خوب!

امروز صبحم کلاس زبان داشم...دیروز خیلی مسخره بود.با استاد زبانم بحثم شده بود.میگفتم خب ما اومدیم تعطیلات و فردا هم ک تاسوعاس،چرا باید کلاس باشه؟اونم میگفت من کلاسو تشکیل میدمو از قبل هماهنگ شده و از این صحبتا...کلا خیلی بی شعوره: دی

اها یادم رفت دیروز صبح رو بگم.دیروز صبحم با یسی رفتیم ک عکسشو تحویل بگیره.بعد محبوب(یکی از دوستان)زنگید ک میخواد بره گوشیشو تعمیر کنه و خلاصه امید و دوستشم اومدن.امید فامیل محبوبس،17سالشه و یه اشنایی دارن با یسی.قبلنا تفریحات خانوادگی داشتن!!!

کارشون واقعا طول کشیدددد و واقعا اینجا ظهر بود.هوا گرمممممم بوددداااا..کلی زیرلب غر زدم تا دیگه رفتیم.البته خوشم گذش:))))

در نهایتم تاسوعاتون پر از اشک و آه و ناله:)

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

فال حافظ خوب: )

سلام.امروز اولین روزیه ک بعد از کلی وقت من دوباره شروع کردم به نوشتن.از بلاگفا دل کندم...بیخیال نوستالژی و چیزای قدیمی.ادم باید جرات داشته باشه و چیزای جدیدو تجربه کنه...

خب از دوشنبه می نویسم.در وهله ی اول ک من سوم تولدمه.ها،تولدم مباررررک

در وهله ی بعد اینکه یسی دوستم واسم یه تولد سوپرایزگونه گرفت.بهم گفت ک میخواد بره جایی و کار داره و میگفت ک باهام بیا.صد البته ک من متوجه شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم.گفت به علیم بگو بیاد.علی هم دوستمونه.خلاصه علی و سجاد(سجاد دوس علی هس و من 2بار دیدمش همش)اومدن دنبالمو رفتیم دنبال یسی و رفتیم کافه سریر.اول اندکی نشسیم و بعدش هدیه هاشونو یهو تو صورتم پرت کردن(!)و بعدشم تولدمو تبریک گفتن.یسی واسم یه دونه از این دفترچه یادداشتای خیلی خیلی خوشکل خریده بود با عروسک باحال.علیم واسم پولیور گرفته بود و سجادم کافه دعوتمون کرده بود.بعد از بازی کردنو حرف زدن،فاطی و ارمین(دوسای علی ک منم واسه اولین بار میدیدمشون)بهمون اضافه شدن.برخلاف همیشه ک من با دختره جمع مشکل دارم،اینبار با فاطی اکی بودم و اندکی نسبت به ارمین حس ناخوشایندی داشم.علی میگفت خستس ولی من فک میکردم چسه: )

بعد از کافه رفتیم حافظیه...میدونم ضایس ولی من اولین بارم بود ک میرفتم اونجا.اول ک فقططططططططط خندیدیم،بعدشم رفتیم پیش یه اقای مسنی ک اونجا فال میگیره تا واسمون فال بگیره.صد البته که اصلا مث بقیه فالگیرا نبود.صداش بس دلنشین و خودش مهربون و تو حافظیه هم که بودیم.فضا معنوی بود قشنگ.خلاصه اول واسه یسی گرفتو بعدش من.جمله ی اولش این بود که شبا با حدا حرف بزن:)

گفتش که کاری کردی قبلا که الان مستحقشی،گفت ایندت خیلی روشنه(خودم میدونسم البته)گفت قرار و مدار ها گذاااااشه میشه.میگفت تو فالت که خزانه ی غیب اومده خیلی خوبه.خدا به هرکسی از خزانه ی غیب کمک نمیکنه،شما خیلی قرب داری پیشش.گفتش تو فالت سرو اومده و این ینی عمر طولانی.میگفت اتفاق خیلییییییییییییی خوشی برات رخ میده و خلاصه از این صحبتا....من نه به حافظ اعتقاد خاصی دارم(فک کنم مشخص باشه که بعد این همه سالی که شیرازم جتی یه بارم نرفتم حافظیه)و نه زیاد اهل فالم.ولی عجیب حرفای این اقا به دلم نشس.حرفای خوب میزد با صدای خوبش:)

البته بگم که نفری 10ازمون گرفت و صد البته ک ما گرخیده بودیم!

اولش ک دنبالش میگشتیم نبودو علی میگفت این شبا میاد!!!بعد از نگهبانه میپرسم این اقاهه کجاس،میگه رفته سرویس بهداشی.حالا یسی کلاس داش و عجله میکرد،میگه برو دم دسشویی،دارم میگم من همون هر از گاهیم ک فال میگیرم تو فالم ری*ه هس،دیگه چه برسه تو wc هم باشه!!والا

بعد از اونجام رفتیم پی کارمون دیگه.من دم دانشگاه پیاده شدم ک برم خوابگا که ریجان دم در بودو باهم قدم زنان رفتیم تو ارم.تو ارم ماری و امین و علیرضا و زهره رو دیدیم.(ماری دوستمه.امین دوس ماری.علیرضا دوس مشترک منو ماری و البته در تلاش واسه اینکه دوس پسرم باشه.ینی مدتی هس پیشنهادو داده و قراره ک من ج بدم و جواب من طبعا نه هس)اونجاهم اندکی ایستادیمو یه قدم ریزی زدیمو رفتیم خوابگاه.

دیروزم ک روز بازگشت به خونه بود...چقد ک تو اتوبوس و تاکسی خندیدیم.کلا داریم میخندیم البته...

+نکته ی دیروز این بود ک تو بازارچه ی دانشگامون،یه پسره میخواس باهام بحرفه و من رد شدم.من بودمو 2تا دخی ک در حد خوابگاهی  و اینا میشناسم.اقا تو راه برگشت من اومدم از یه سمت دیگه برم ک نخوام از جلوی اون رد شم،این دختره دسشو انداخته دور کمرمو منو میکشید تا جلوی پسره.هیچی دیگه،5مین با هم حرفیدیم و دیدم فضا خیلی ضایس،شمارمو دادم.البته صرفا واسه اینکه از سز خودم بازش کنم دادم،ولی خب اصابم خووورده ک پرا اون موقع مث همیشه حشن برخورد نکردی...اخه اصن طرفو نمیشناختم...ای باباااااا

  • میس فاطی