سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

سیر تکامل فاطی: )

خاطراتم...

  • ۰
  • ۰

دل تنگ

اینکه لا به لای استخراج ضریب فزاینده دلت واسه یکی تنگ بشه اصن موضوع شوخی برداری نیس که...

فک میکنم باید چند سال بعد از  مرگ ادما،بعد تشییع جنازه،باید به مراسم بگیریم...یه جور فرصت بدیم به خودمون که گریه کنیم.یه بار دیگه...چند سال گذشته و آدم به ازای تمامی این چند سال کلی دلش تنگ شده.باید گریه کرد بدون دغدغه.یه بار دیگه واسه محبتهایی که بهمون شده بود از جانب شخص فوت شده و ما نفهمیدیم-بچه بودیم یا کینه و خصومت-باید گریه کرد...

دلتنگی بد دردیه.چه از نوع دلتنگی واسه آدم های زنده و چه مرده.حتی دلتنگی واسه آدم هایی که میدونی قراره از دس بدی...دلتنگی بده

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

فاطی خل شده

من با تموم ادعا هام و با تموم علاقم و پیگیری خبرا،یه وقتایی دوس دارم ببندم تمامی خبرارو،بدون خوندنشون و بدو بدو بیام عکس پروفایلتو باز کنم زل بزنم به عکس.به تویی که حتی نمیبینی بودنمو...ناراحت نیسم خدایی.سال هاست این قضیه حل شده"دلیل نداره ادمایی که دوسمون دارن،دوسشون داشته باشیم و همچنین ادمایی که دوسشون داریم،دوسمون داشته باشن"دردناکه ولی حقیقته...

دیر به دیر میام مینویسمو دیگه خبری از روزانه نوشت نیس.این گهگاه نوشتنا هم شده غرغر...مجبورم.مجبورم حرفامو بنویسم چون ادما فقط تا ی جایی حوصله دارن که بشنونت.همه متعجب از اینکه چطور نمیتونی مشکل به این سادگی رو با منطق اونا حل کنی: (

حوصله نوشتن روزمرگی هارو ندارم.چرخه ی تکراری زندگیمه.من،درس،فک کردن به تو،کل کل با عشاق سینه چاک،فک کردن به تو،رقصیدن،فک کردن به تو،کتاب خوندن،فک کردن به تو،همایش،فک کردن به تو و....فک کردن به تو: )

فاطی عاشق آنلاین بودنتا،عاشق اینکه دوساش تورو تو خیابون می بینن و با ذوق میزنگن فاطی...من عاشق دوست داشتنتم دوس داشتنی خوب من: )

بذارید بگم،مث همیشه از روز مرگی ها:

دختر عمه پیشمه،ریحان و ناهید رفتن کیش،من جمعه کنکور دارم البته ازمایشی.امتحانای میانترم میدم معمولی.نه خوب و نه بد.یکی از دختر عمه هامم عقدیده.یه سری ادمم دارن جون میکنن واسه به دس اوردن دلم.

چقدر خلاصه: )

شب بخیییرررر

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

یه وقتایی فک میکنم باید همون موقع میرفتم.همون لحظه که میخواست که برم تهران پیشش.حس میکنم واسه اون لجظه هایی که تلاش میکرد واسه خندوندن من شاید باید یخورده قدرشو میدونسم.ولی اون روزا جای فک کردن به اون فقط تو خودم بودم...حالم بد بود و ادمی که تا حالا رابطه ای نداشته ک بفهمه کات کردنش میتونه چقدر سخت باشه قطعا درکم نمیکرد و طبعا منم چیزی نمی گفتم.البته که کات کنی یه رابطه ی 7ساله رو که روش کلیی امید داشتی...ولی در نهایت با چش گریون از خونشون بیای بیرون.اخ که من 19ساله ی کز کرده و نشسته تو خط واحد چقد حس خراب شدن کاخ ارزوهامو داشتم...تو خط واحد اشک و اشک و اشک...البته که قبلشم همین بود.خب وقتی همه چی تموم میشه و با توهین و فحش و ناسزا،حالت میتونه بد باشه و نمیتونسم بفهمم حالا که یکی اومده ک داره تلاش میکنه واسه خوب شدن حالت ینی چی...اصن یه درصد من به این بشر فک نمی کردم...

نوشتن این موضوع ناشی از ناراحتی من نیس و اینکه الان زانوی غم بفل گرفتم،نه،فقط یادم اومد.به طرز عجیب و مسخره ای پادرد،نمایشگاه کتاب،تن ماهی و ابلیمو،سوگند و و و منو یادت میندازه...منی که حتی دیگه یه درصدم احساس ندارم و این بده...چون منم دوس دارم ته دلم غنج بره از دیدنت...میدونید،باید یکی باشه مث سال 92،باید باشه ک من سر از پا نشناسم واسه دیدنش.باید بدوم و کلی راه بیام پایین واسه دیدنش،برم اون سمت شهر واسه دیدنش...یکی باید باشه واسه تمام حماقتام.یکی که این روزای اردیبهشتی رو باهم بریم تو خیابونا و بلند بلند بخندیم و دیوونه بازی در بیاریم...یکی که لایق باشه.یکی که همیشگی باشه و همونی باشه که باید باشه.سر رابطه قبلی ک روز و شب دعا کردم واسه بودنش و نشد،میشه توروخدا یه کاری کنی این بار حکمتت هم جهت با دلم باشه؟؟

*البته فک نکنید الان تو حال بد و نافرمم هسم.نه فقط خواستم بنویسم و اینکهههه اون موقع از زمان حال بهره نبردمو الان میگم غلط کردم پس الان میرم که از زمان حا لذت ببرم.میرم درس بخونم: )))))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

درسای تکراری

کلا شبا عنن!شب که میشه آدم بیشتر دلش میگیره و اینکه من الان دلم گرفته.خب از چی؟

ینی اگه ی درصد اینو بفهمم.پستای قبل گفتم میشه باز عاشق شد؟گفتین آره.تو وب قبلی و هیاهویی ک درس کرده بودم و اشک و آه و التماس ک نمیخوام مستر رو ول کنم،همه می گفتن بذار بره،بهترش میاد.می گفتم نمیخوام.یکی اومد،گفت به درک ک نمی تونی کس دیگه رو تحمل کنی،ولی دندون خراب رو بکن و بنداز دور.حرفش بیشتر به دلم نشست.کندم و انداختم دور...گفتم باز عاشق میشم.چه عیبی داره؟مشاور عزیز اومد تو زندگی.بخوام شیک و مجلسی تعریفشو کنم دقیقا متضاد با مستر.ادمی ک بودن باهاش نگرانت نمیکرد.ولییییی فقط 6ماه گذشته بود از کات کردنم،اصن به مشاور فکررررر نمیکردم. ی رابطه دوستانه و معمولی داشیم.یهو رفت،به ماه بود.یه اتفاق ریز الکی افتاد.اول تعجب بود و به تخم پنداری.بعد ی مدت دلتنگی و تاسف.اینقدر گذشت و گذشت و الان 1.5هس ک گذشته و باز دلتنگی هس و تاسف...

قضیه این نیس ک اگه کسی میخواس بیاد چرا تا الان نیومد،قضیه این دل منه.گفتم؟گفتم از کافه و کیک شکلاتی و انواع شال و رژ و لاک و قدم زدن و هرچیز دیگه خوشم نمیاد؟دیگه خوشم نمیاد...دلم نمی ره تو دوس داشتن.عاشق شدم و خورد تو ذوقم،ولی حتی از یکی خوشم اومد و باز خورد تو ذوقم...نمیدونم ترسه،یا هرچیز دیگه،ولی ی جای وجودم داره آزار میکشه...و من درس میخونم:)

مناسبت این پست...چن شب پیش با مشاور حرفیدم و سوال پرسیدم ولی دلیل اصلی چیه؟امشب برحسب اف بی گردی خوردم به پیج کوفتیش باز.کرم درونی هم مارو وادار کرد ب مرور دوباره ی عکساش.الان اینی ک میخوام بگم عالیییییه.ماتحت بنده سوخت از صمیمیت ایشون با دوساش ک ی سری دخترن.ی سری هاشونم دخترایی ک باب طبع من نیسن(میشناسمشون)تاسف هس و حسادت.من داشتمش،بیشتر از دوس(حرف خودشه)

آخه من حسرت چیو میخورم؟

این حس احمقانه رو ی بار سر مستر تجربه کردم،درسو خوب یاد نگرفتم پس حقمه.می کشم دردشو تا یاد بگیرم نباید دل بست.به همین مشاور می گفتم گ به همون اندازه ک به آدما اجازه بدی بهت نزدیک بشن بیشتر بهت صدمه میزنن و اون گفت من میام تا ثابت کنم ک اینجوری نیس...ثابت کرد،هه.

دردشو میکشم نا یاد بگیرم،مث هزار بار کلان خوندن.اینقدر میخونم تا یاد بگیرم...

  • میس فاطی
  • ۱
  • ۰

درگیریای ذهنی

امروز خوندم واسه امتحان دوشنبه.نرسیدم به برنامه ولی جبرانش میکنم.همش این چند وقته هرلحظه ک حس کردم دارم کم میارم به خودم یادآوری میکنم ک واسه تبدیل شدن به کسی ک تا حالا نبودی باید کاری رو انجام بدی ک نا حالا انجام ندادی...میتونم دیگه،من میتونم:)

پنج شنبه ک پاشدم حس کردم باید تغییر کنم،موهامو چتری کوتاه کردم.خودم کلی ذوق مرگ بودم و البته استرس داشتم ک گند زده باشم.ناهار رفتم خونه خاله.تو راه با پسرخاله بودم و کلی حرف زدیم.داش گند میزد به آرزوها.گفتم من رو شبانه و روزانه ی دانشگاه تهران حساب کردم،گفت ینی اگه روزانه شیراز بیاری نمیمونی؟من اصلااااااا به این اگر فک نکرده بودم.واقعا یک دهم درصد احتمال نمیدادم به موندن تو شیراز.ولی خب کلی حرف زد.قبلا گفته بو. ک تو ارشد قبول شو من میفرستمت بری تو همکاران سیستم کار کنی.(میتونید ی سرچ بزنید دربارش)جای خوبی هس.خب کلی درباره ی هزینه های گزاف تهران گفت و زندگی کردن تو اونجا ک چقدر سخته.نمیگفت نرو ها،این حرفای در راستای این بود ک من گفتم اگه قبول نشم ی سال میشینم.

موضوع قابل بحث دیگه اینه ک استاد زبانم ک میخواد بهم کلاس بده واسه تدریس میگه باید تابستون شیراز باشی و منم گفتم باشه!!!چه خریم من آخه کجا بمونم؟کلی فامیل و خونه هس اینجا ولی خب...تازه از سمت دیگه دوستام نیسن اینجا...ولی خب میشه بمونم و برم تدریس و کلاسای خودمو ترم تابستون...حالا تا چی پیش بیاد.

دیگه هم اینکه یه آدم خاصی هس ک من در بارش هی میحرفماااا،مخاطب خاصم،گه تو دهنت.نیا دیگه.تا الان ک نیومدی بقیشم نیا ذلیل شده:))))

شبتون بخیر:)))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

میشه؟؟

یه وقتایی فک میکنم امکان دوباره عاشق شدن هس؟؟

چرا به هییییچییی هیچ حسی ندارم؟؟مگه داریم؟مگه میشه؟؟

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

هی میگم می شینم پای لب تاب و می نویسم و هی وقت نمیکنم.درس میخونم.با کلی استرس.یه استرس احمقانه ی پیش داورانه ک اگه نشه چی؟

نمیرسم بیام اینجا چون هم واسه امتحانا میخونم هم ارشد و هم زبان.به جوری خودمو فرق کردم توی درس ک نخوام فک کنم به چیزایی ک آزارم میدن...

اتفاقات خاص و حادی نمیفته و همش سوتی ها و خنده های ریز روزانه هس.الان چند نمونه براتون ذکر میکنم،بله:

1.ریحان رفته واسه علیرضا ی ساعت خریده 350.وقتی اومد گفت اینقدر بچه ها بهش توپیدن ک خدا میدونه.اصن گرخیده بودن.ریحانم هی میگفت 350واسه ساعت زیاد نیس،عارفه میگه واسه ساعت زیاد نیس،واسه علیرضا زیاده،اصن جمله ناب بودااااا.آهان،آدم از این زورش میاد ک دیگه خودش کلا 6تومن داره و میگه ک میخواد با این 6تومن شارژ بخره با علیرضا بحرفه.اگه کسی حرفی داره بیاد بگه:)))))

2.اون روز ناهید از بیرون اومد یه سری کاغذ رو تختش بود،این کاغذا ما واسش می ذاریم و اونم پهن میکنه زیر پای همسترش.تشکر کرد و کاغذارو گذاش.بعد زینب-اون یکی هم اتاقیم-خونه بود.اس داد میگه ناهید جزوه فلانی رو گذاشتم رو تخت بهش بده.اصلا قیافه ناهید دیدنی بودا.حالا این همستر عزیزم روی کاغذا جیش کرده بود.هاها.هیچی دیگه،برش داشتیم بهش عطر زدیم و دادیم به دختره:)))))

3.دیگه هم اینکه به روز من ناهار سلف گرفته بودم و کلی گرسنه بودم،ولی نمیدونم چرا دوس نداشتم ناهار بخورم،بعد بچه ها تو اتاقم غذا درس کرده بودم و با اینکه گرسنه بودم دوس نداشتم بخورم.خلاصه ک خوابیدم.عصر ساعت پنج اینا راغب اومد با خودش جوجه آورده بود گفت امیرعلی داده گفته بده فاطی.اصن شما الان به تقدیر ایمان اوردین؟؟؟(امیر علی رو یادتون ای؟همون همکلاسی زارعی ک کلی سوژه و فان هس ولی خیلی پسر خوبیه،همون)

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

عیدونه

خیلی وقته ننوشتم و خیلی حرفا هس.پس خواهم نوشت با نام و یاد خدا: )

اول از همه عید همتون مبارک.حرف یخورده کلیشه هس ولی امیدوارم واقعا پایان سال خوبی رو داشته بوده باشید: )

از روز عید بگم...یا نه،قبل ترش.روز قبل عید.یهو همه ی اعضای خونواده خونه تکونی کردیم.من کلیییییییییی چیز بیرون ریختم.چیزایی ک هرسال نگه میداشتم با این مضمون"که هر چه خار آید،یک روز به کار آید"حس سبکی داشتم.از تو اتاق برادر هم همچنین.خلاصه همه دس به دس هم کار نموده و بعدشم من نشسیم ک سفره درس کنم.خواسیم یخورده متفاوت باشیمو اومدم جام هامون رو با رنگ روغن و خلال دندون،گل گلی کردم.کاری طولانی بود ولی انجام دادم.واسه تخم مرغا هم کاموا پیچشون کردمو رنگی رنگی شدن.در کل راضی بودم: )

خلاصه ساعت 3.30اینا خوابیدم و اینکهههه واسه تحویل سال پا نشدم: ))))

نه من،نه برادر.مامان و بابام بیدار شده بودن و منو بیدار نکرده بودن و البته بعد تحویل سال رفته بودن بیرون و بازم مارو بیدار نکرده بودن.اینم از خانواده ما: )

عصر عید رفتیم خونه خاله.خاله اینا امسال به خاطر عروس اومدن شهر خودمون.عروس جدید: ) عصر اون روز خونه خاله غلغله بود.منو داداشمم زیاد نموندیم و اومدیم بیرون و رفتیم در خونه یکی از عمه ها ک نبود.البته بعد متوجه شدیم ک رفتن باغ و خیلیییییییییی اصرار داشتن ک بریم ولی ما به دخترخالم اینا قول داده بودیم ک باهاشون بریم بیرون.قرار بود منو دخترخاله و پسرخاله و همسراشون و داداش و پسردایی بریم.

شب ک شد،پسرخاله و خانومش رفتن یه جا عید دیدنی بعد گیر افتادنو نشد بیان.پسردایی هم تنبل بازی در اورد و نیومد.منو داداش و دخترخاله و شوهرش رفتیم.اول گشتیم،بعد رفتیم شاورما خریدیمو اومدیم خونه ما خوردیم اخه هوای بیرون سرد بود.نشستیمو حرف زدیم و بعدشم رسوندیمشون.

دوشنبه،دوتا از عمه هام و خواهرم اومدن خونه.خونه شلوغ شده بود ولی خیلی خوب بود.کلی خندیدیم.این بزرگترا مینشستن غیبت کردن و ما هم مسخرشون میکردیم.خودمونم نشسته بودیم تو اینستا دنبال یه اکیپ چارنفره میگشتیم ک ما 4تا(منو 3تا دخترعمه هام)باهاشون ازدواج کنیم ک فامیل باشیم: )))))))))))))

سه شنبه عمم باغ دعوتمون کرد و همه اونجا بودیم.به مناسبت تموم شدن سربازی پسرش.اونجا ک دیگه عالی بود.اول از همه ک دخترعمم واسمون خوند(4ساله کلاس آواز میره و واقعا خوش صداس و تا حالا چندتا کنسرت با استادش گذاشته)بعدش رفتیم یخورده گشتیم.عکس گرفتیم و رفتیم کنار خوردن(آیا میدونید کنار چیست؟)کنار نوستالژِی بچگی هاس.تکون دادن ددرخت یا پرت کردن سنگ به سمت درخت و ریختن کنار های رسیده و یورش بردن به سمت کنارها.که البته الانم این کارو کردن.رفتیم باغ و همه چی خوردیم و بعد دختر عمم نشسته فال کف دست گرفته واسمونو انواع خط های روی دستمونو بررسی کرده و کلی خنیدیدم.بعدش یه دخترعمه دیگه حنای سیاه داشت و واسه خیلی طرحای تتو میزد و وافعا هم مث تتو میشد چون سیاااه سیااااهههه.بعدش رفتیم یه بازی فکری باحال کردیم به اسم استوژیت.8نفره بود و من بردمو خیلی حال داد.حتما برید ببینید بازی چجوریه.

شام خوردیمو حرف زدیمو غیبت کردیم.دیگه هم رفتیم خونه هامون.

دیروزم تمام خاله ها و دایی ها و مخلفاتشون خونه ما دعوت بودن.مامانم 2نوع غذا پخته بود.اصن یه وضی.همشم استرس داش ک کم بیاد و وااااااااااای ک چقدر چیز زیاد اومد.کلی منو عروس کوچیکه حرفیدیم و من همش طرف عروس کوچیکه بودم تو بحثا اینا.دیگه بچه ها هی به پسردایی اصرار میکردن ک شیرینی گوشی رو بده و منم پشتشون.اون بدبختم نمیتونس بگه واسه تو شال خریدم ک: )))))))

دیگه اینکه خاله پسر و عروس،پوپ رو تو بازار دیده بودن(پوپ،فرد مورد نظر ما)کلی ما ذوق مرگ بودیم.

شب بچه ها یه جا دعوت بودن تو مایه های انجمن فرهیختگان و اینا.افراد ارشد و دکترا اونجا بودن.قرار شد منو دخترداییمم با دخترخاله و پسرخاله و همسران گرامیشون بریم.دم در با کامپیوتر اسمارو چک میکردن!خب ماهم ک دعوت نبودیم.ینی ما از این سمت خیابون تا بریم اون سمت خیابون داداشم ی زنگ زد  و یهو یکی از دوستاش اومدو سریعا مارو برد داخل بدون فوت وقت...

برنامه ای بسیاااااااااااااااااااااااااااار مزخرف بود.فقط خوب بود ک کلی ادمای اشنا دیدم.در تمامی سنین و همه هم اشنا و منم عاشق این چیزا.ادمایی ک از اقصی نقاط کشور یا حتی دنیا میومدن و فقط ی نوروز رو تو شهر ما بودن و بعد میرفتن واسه زندگیشون تلاش کنن...در کل این تیکش عالی بود.

مشاور کنکورمو دیدم....اوووف ک عالی بود.

دوس میداشتم ک پوپ هم میبود ک نبود.ابله

دیگه اینکه یه سری از دوستای داداشم هی به من گیر داده بودن ک آخرین باری ک دیدیمت اینقد بودی(یه چی حدود 30سانت)...خلاصه کلی متعجب.

دیگه هم اینکه دیشب به پوپ پی ام دادم و ج نداده.هنووووووووووز.با اینکه آنلاینم شده.ماذا فازا؟

البته دوس نداشمم ج بده...ماذا فازا خودم؟؟

ول کنید اینارو.به سیزده فک کنید: دی


  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

بازگشت : ))

ینیییییییییییی چندوقتههه ک نیومدم!!!

خب سلام.اینقد اتفاقای عجیبو مختلف افتاده و متاسفانه من نمیتونم الان همشو تعریف کنم.فقط تیتر وار میگم و میرم.

اولا ک امروز خواهرم پسرشو برده بیمارستان ک بستری کنه.باز مریضی و : (

دوما هم اینکه همه درگیر و دار خرید عید و چارشنبه سوری و اینان.ما هم خیلیییییییییییی الکی یهو مانتو و روسری و کفش خریدم!البتههههه قضیه اینه ک مانتو رو تو اینستا دیدم.بعد از اقاهه پرسیدم(ما اینجا ازش خرید میکنیم)بعد 195بود.خلاصه ک متوجه شدم این اقا از من خوشش میومده و در پی خواستگاری بوده و الان م یهو خودم رفته بودم جلو!3-4شب حرفیدیم.ادم معمولی رو به بالا همراه با خوبی ها و مهربونیای زیاد بود.ولی خب من ک فعلا تو فاز ازدواج نیسم و از طرفی ایشونم توی ایده ال هام نبودن هرچند ک خوب بودن.با مشورت با پسرخاله و دخترعمه ردش کردیم رفت.ینی باهاش منطقی حرفیدیم.الان 3-4شب یه بار یه حالی میپرسه.بزرگترین ویژگیش اینه که به خاطر سنش ک 7سالی ازم بزرگتره،خیلی فهمیدس.رو مخ نیس...لازم به ذکره ک بعد اینکه قیمت مانتو رو گف من گفتم نمیخوام.بعد ایشون میگفت مانتو رو برام گذاشه کنار...مگفتم من اصن نمیخوام اینقد هزینه کنم،اونم میگفت کی گفته پول...

خلاصه روزی ک رفتیم مغازه،داداشش تو مغازه بود.ما مستقیم دس گذاشیم رو این مانتو.داداشه میگه تو اینستا دیدین،میگم اره.میگه شرمنده ولی ما اینو واسه یه مشتری گذاشیم،مدت هاسم اینجاسو داداشم به کسی نمیده.میگفت بذار بزنگم،اگه مشتریه نمیخواد شما بردار،نمیشه ک منتظرش بمونیم و این حرفا.منو یسی میگفتیم الان فحش میده دیگه: )))) البته ک رومون نمیشد بگیم ماییم.خلاصه بعد از کشمکش هاااا،فهمیدیم مال ماست و داداشه میگفت بالاخره اومدین پس و ما شمارو دیدیم.در کل اینکه خیلی بهم میومد ولی یه دکمه نداش.یه دکمه هم من تو پرو کندم.خودش ک اومده بود میگفت همون دکمه رو ک کندی خودش افتاده بود،من واست دوخته بودم!خلاصه کلی بحث و اینا،100برداش...ولی دکمه هارو یادش رفت بده و بااازززز مجبورم یه سر برم: (

دیگه اینجوری شد ک واسه همچی مانتو شیکی،روسری و کفشم خریدم.

دیگههه اینکه یه روزم با ارغی و امیرعلی رفتیم بیرون.خیلی خوب بود و خلاصش اینه ک قرار شد منو بعد عید،5شنبه و جمعه ها ببره بگردونه.

دیگه هم کلی خبر هس ک نه یادم میاد نه حوصله دارم: ))))))))))))

  • میس فاطی
  • ۰
  • ۰

hi!

well,well,well...i'm coming:))))

خب دلیل نیومدنمو باید شرح بدم و اونم اینکه باز من برنامه ریزی کردم: ))))) و طبعا تا دیر درگیر درسا هستم.نه میرسم فیلم ببینم نه کتاب بخونم.پوووففف...

به هر زحمتی بود حذف و اضافه هم تموم شد و من 20واحد این ترممو هم برداشتم.کاملا مطابق با میل نبود ولی خوب بود باز.دیگه من درگیریایی ک با استاد مشاورو رییس چلمنگ بخش و مسئول آموزش داشتیمو،به قوه ی تخیل خودتون واگذار میکنم: )

جمعه هم هم با ارغی رفتیم خونه خاله.ناهار فسنجون بود و واقعا فسنجونی بوداااا...نشسیم استیج دیدیم،بحث کردیمو کارای متفرقه اینجوری.تازه واسه مراسم عروسی خاله پسر و عروسم تصمیم گرفتیم.قرار شد برن ماه عسل و برگشتن یه شام بدن: )))) ینی منو ارغی و خاله پسر  و عروس ک موافقیم.یه چن تا مامان و بابای مخالف داشیم فقط: )))))) من نمیدونم چه اصراریه به عروسیای تجملاتی...آها،یکی از عادتای زشتی ک خاله پسر و عروس دارن اینه ک یهو پا میشن میرن خونه همدیگه و طرف مقابل در حالت ذوق مرگی،استندبای میشه.باید بگم ک خونه هاشون تو شهرای مختلفه.

دیگه اینکه عصر روزی ک خونه خاله بودیم رفتیم نمایشگاهای هنری.بعد اونجا من هی عقب میموندم میخواسم بدلیجاتو رو نگاه کنم.بعد شوهر خالم می ایستاد ک منم برسم.بع من با چشای قلب قلبی شده داشتم نگاه میکردم به دستبندا اینا،شوهر خالم میگه میخوای بخری،میگم نه،میگه اینا چیه،مال کولی هاست!!!اصن نابودم کردااااا

دیگه اینکه به شدت از ریحان بذم میاد و غیرقابل تحمله.نمیدونم چطور ی ادم میتونه اینقد جوگیر و بی جنبه و چیپ باشه...حوصله توضیح دادن کاراشو ندارم ولی خیلی آکبنده.نمیدونم چطو مشاورخان عزیز تو ی جلسه دیدنش 2سال پیش فهمید،یا خاله پسر تو 10مین دیدنش و یا هرکس دیگه ولی من...

یه حرکت فانی هم بگم از یسی.رفته خونه عموش و دیگه خوابگاه نیس.اونجا زندگی میکنه.با عموش اینا قهر بودنو یلدا اشتی کردن.ضابع بودن حرکت به کنار،برداشته هم اتاقیشو هم با خودش برده.یسی و کیانا و خانواده ی عمو!!!

ولنتاینم من تو خوابگاه کپیده بودم.نه کسی چیزی داد و نه ما چیزی دادیم:)))) اها،شب قبلش پسرداییم واسم یه شال خریده بود اورده بود.در حقیقت ایفون 6s خریده بود و اینم شیرینیش بود ک از حلقوش کشیدم بیرون...

دیگه هم حالم بهم میخوره از ادمایی ک خیلی ک*کشانه(!)،میگن ولنتاین چیه و ا با هالووین و ولنتاین و جشن های بالماسکه و اینا مشکل داریم.چرا وقتی نوروز رو داریم با اینهمه پیشینه و زیبایی بریم سراغ چیزای خارجی و فرهنگ ما چی میشه و بلاه بلاه...اخه دیوسا،یه تایمی هس واسه شادی.فان هس.حالا چه فرقی میکنه مال کجا و متعلق به کجاس.شاد باشید دیه.زندگی کردنم بلد نیستنو هی گه میخورن.فرهنگ ما فرهنگ ما...اصن این مرزا و حدای جغرافیایی رو خودمون گذاشیم...چس کلاسای ابله: ))))))

این دسته شامل ماری و علیرضام میشه.علیرضا ک واسه ریحان چیزی نخرید و هیچگونه حرکتی نزد.دلیلشم مبرهنه!

  • میس فاطی